گاهی اوقات احساس میکنم
زندگیم شده دویدن، در حال رسیدن به یک جایی که معلوم نیست کجاست..
روزها رو شب میکنم که "شب بشن و بگذرن"
مأموریت های مستر رو تحمل میکنم که "تموم بشن"
اذیت های بچه ها رو تحمل میکنم که "بزرگ بشن"
آزار و اذیت های این و اون رو فراموش میکنم که "دیگه نباشن"
می فهمین چی میگم؟
انگار زندگی میکنم برای رسیدن به روزی که
هیچکدوم از این سختی ها نباشه
روزی که
بالاخره مأموریت های مستر تموم بشه
بالاخره من یک آدم شاداب بشم
بالاخره بچه های من به جایی برسن که همه باهم بتونیم از زندگی لذت ببریم
بالاخره یه روزی بیاد که بگن دیگه مجبور نیستی با فلانی ارتباط داشته باشی
بالاخره یه روزی بیاد که هیچ کار نکرده ای نداشته باشم
یه جوری ام انگار که تو مسیر رسیدن به زندگی ام
نه تو زندگی!!
انگار زندگی شیرین نتیجه ی تموم شدن همه ی این روزهاست..
روزی که میدونم نمیاد..
مگر اینکه خودم نباشم...
+یادمه اوایل ازدواجم از بس با خانواده مستر مشکل داشتیم که
همه ش پیش فرض ذهنیم این بود که تحمل کن، یه روزی همه ی این سختیها تموم میشه..
یه روزی دیگه من عروسشون نخواهم بود!
بعد یهو به خودم میومدم که چنین روزی هرگز نمیاد... :(