حوصله ندارم برم خونه مادر مستر!
:|
نهههه!
این روزها واقعا یه چیزیم هست!
:|
+دلم نمیخواد بهت چشم بگم!
دلم نمیخواد هرچی تو میگی همون باشه
دلم یه چیزایی میخواد که در تو نیست!
اه!
دو ساعت پیش،
مستر و بچه ها رفتن خونه ی مامان مستر،
که من کارهامو بکنم و پایان نامه رو پیش ببرم.
پیشرویم خوب بود.
نه که راضی باشم اما ناراضی هم نیستم.
الحمدلله.
+یه مقاله ی تپل دیدم!
تا خواستم دانلودش کنم گفتم برم تو مقالات موجود در پایگاه فلان سرچ کنم ببینم شاید باشه!
سرچ کردم دیدم 1057 روز پیش،
خودم این مقاله رو رو پایگاه گذاشته بودم!
:|
من دیگه صحبتی ندارم!
چطور میشه آدمیزاد عازمِ در آغوش گرفتن مرگ و کسب شهادت بشه؟
برام غیر قابل درکه!
اینو واقعا میگم..
شهادت یعنی بُریدنِ کامل از همه چیز،
ایمان داشتنِ کامل به همه چیز،
و تمام.
وقتی بچه های دوره ی کارشناسی رو می بینم،
که اکثراً بورس خارج از کشور گرفتن
و دارن تو کشورهای خوبی دکترا میخونن،
احساس خسران میکنم،
و انصافاً همتشونو تحسین میکنم!
ههه!
+میتونم بگم حداقل 60 درصد از دوستان و همکلاسی های کارشناسیم
عازم خارج از کشور شدن!
+گاهی حتی فکرمیکنم این تفکرات جنسیتیه که دست و پامو بسته!
گاهی البته! خیلی کم!
+احساس خسران از خیلی جهات، که فقط محدود به خارج نرفتن نیست!
پول بدی که مقاله ت رو چاپ کنن،
و بعد بری تو سایتهای نمایه شده،
و ببینی برای دریافت مقاله ت مبلغ تعیین کرده اند!
یعنی شما پولی بدی،
تا نشریه یا کنفرانس مربوطه از مقاله ی شما درآمدزایی هم بکند لطفا!
و شما فقط یه سرتیفیکیت دستت بگیری و اینور و اونور ببری و خوشحال باشی!
:|
باید برم تو فاز بهره برداری یا سوء استفاده یا هرچی که اسمش هست!
البته که دوست نداشتم هیچوقت اتفاق بیفته.
اما ناچارم از این فرصت استفاده کنم،
کمتر از دو ماه وقت دارم،
و باید هفته ای دو سه روز بچه ها رو ببرم خونه مامان مستر،
و برم دانشگاه!
فقط اینطوریه که میتونم به اتمام پایان نامه امید داشته باشم!
من تو خونه پایان نامه بنویس نیستم!
تعارف که نداریم،
من تو خونه پایان نامه بنویس نیستم!
میشه یه جوری بگی که منم بفهمم؟
میشه یه جوری گیر بدی که من کم نیارم؟
میشه یه کمکی بکنی که از پا نیفتم؟!
میشه یه فرجی برسونی؟!
میشه؟؟!
+همیشه باور داشتم که خدا از جایی که گیرِ زندگی یا شخصیتته،
اونقدر امتحانت میکنه که آخرش بلند شی،
آخرش اون قابلیتِ نهفته ت رو به فعلیت برسونی.
کاش این روزها قدری هم تو فعال شدن قابلیت همرسانی کنی!
من دارم کم میارم، وَ هَل یَرحَمُ المُمتَحَنَ إلّا السُّلطانُ؟!وای که چقدر درددل کردن کار بیخودیه!
هیچ فایده ای نداره
جز اینکه آدم یهو همه ی عقده های دلش از اون موضوع رو یادش میاد،
و میگه و میگه و میگه،
و بعد از اتمام درددل هم تا مدتهااااا یادش می مونه..
انگار همه چیز از اول شروع شده..
شنونده هرقدر هم خوب،
هرقدر هم همدل،
هرقدر هم حق دهنده،
بازم نمیتونه برات کاری بکنه،
یا نمیکنه!
و بعد میرسی به جایی که
با خودت میگی:
واقعا چرا این حرفا رو زدم؟!
و این سخت ترین و تلخ ترین بخش این فراینده...
+دردهای ما همیشه ناتمام...
+ممنون از جناب فطرس.
خورشم خوشمزه بود ولی اصلا شکل و شمایل مجلسی نداشت!
اصلا!
برنجم هم سوخت!
و خیلی خیلی کم شد!
بیشتر از نصفش ته دیگ شد
و خودم تقریبا هیچی نخوردم!
ته دیگ هم نه ته دیگ معمولی!
ته دیگ سوختهههههه!
دیگه اینطوریا!
:دی
+فقط شانس آوردم که قبل از بو گرفتنش متوجه شدم!
وای از روزی که برنج بوی سوختگی بگیرههههه!
:دی
امروز بعد از اطلاع یافتن از بازگشت مستر
در اقدامی انتحاری پدر مستر رو برای فردا ناهار دعوت کردم!!
حقیقتاً از فرط محبت نبود!
صرفاً از خوبیِ خودمه در جبرانِ لطفِ این دو سه هفته ی اخیرشون.
+خدایی هروقت مستر عازم ماموریته و اونها اطلاع دارن،
هرقدر هم تعارف گونه،
اما زنگ میزنن میگن تنها تو خونه نمون بیا اینجا.
فردا پدر مستر تنهاست،
شرط انصاف نبود که منِ مطلع، دعوتشون نکنم.
+اول که زنگ زدم مادرمستر گفت بهت خبر میدم،
بعد تماس گرفتن گفتن که پدر رو بالاخره راضی کردم که بیاد خونه تون! :|
عروس خوبی بودم که خویشتن داری کردم و نگفتم اصرار زیاد نمیکردید شاید دوست ندارن بیان! :دی
+حالا ناهار چی بپزم؟!
در اقدامی فوق غافلگیرانه،
مستر برام پیامک فرستاد،
که ان شالله امشب برمیگردهههههه..
:)
+واو! باور نمیکنم!
+یا پست منو خونده، یا اثرِ ابراز دلتنگیِ پسرکه!
:)
شاید غبطه برانگیزترین جمله ای که به عمرم شنیدم و خوندم این جمله ست:
"با دلی آرام،
و قلبی مطمئن،
و روحی شاد،
و ضمیری امیدوار به فضل خدا،
از خدمت خواهران و برادران مرخص،
و به سوی جایگاه ابدی سفر میکنم."
+...
+اکمل النعمات!
+وصیتنامه ی امام.