نیم ساعت دیگه کلاس شروع میشه.
منتظر مستر هستم که بیاد شیفتمون رو عوض کنیم!
دیشب خواب دیدم دکترا قبول نشدم.
از اون خوابهایی که واقعا احساس میکنی زندگیت هستند،
یعنی تو خواب نمیفهمی که خوابی!
خیلی خیلی ضدحال بزرگی بود باورم نمیشد!
هرچند که با شرایطی که الان دارم کاملا باورپذیره (و این قبولیه که باورناپذیره!)،
اما خب حجم دلخوری و ناامیدیم رو نمیتونستم تو خواب هضم کنم!
:(
سه دفعه ی آخری که رفتم حرم،
به اعتبار سه شهید بوده.
جالبه نه؟
+البته که هر بار آلایش های روحیم رو به رخم کشیدند اما خب،
بازم برام جالبه.
المجالسة مؤثره!
چقدر ناشکرم!
خدای من!
این روزها میگذره و هر روز می فهمم ناشکرم!
اما یه روزهایی هم خودم رو غرق در شکرگزاری عملی می بینم!
شنیدین میگن اگر عصبی هستین، شاید فلان ویتامین بدنتون کمه؟
اگر بی قرار و دل آشوب هستین شاید فلان هورمونتون تنظیم نیست؟
این ایمانی که میگن در قلوب مؤمنین هست،
یعنی متأثر از هجوم و دستکاری هورمون ها و ویتامین ها نیست؟!
+شاید سوالش مسخره به نظر بیاد اما برای من یک سوال واقعیه! :|
فلسفه ی وبی که فعاله اما هییییییییچ راه ارتباطی ای ایجاد نمیکنه چیه؟
گاهی آدم پست میذاره پستش اشتباهه جانم!
اشکالی هم نداره اما یه راه ارتباطی بذار ملت بتونن نظرشون رو بگن!
حالا کامنتها رو می بندی ببند،
یه روزنه بذار برای دیدن مسیر صحیح!
نه اینکه چشمهاتو ببندی و بی توجه به سایرین مطلب منتشر کنی.
خوب نیست باور کن!
بیش از لطمه به مخاطب،
به خودت لطمه میزنی.
+مخاطب خاص! لوسی میِ شاکی! :)
وقتی می بینم مستر به پای اخبار اشک میریزه!
یا خدا اوضاع چطوریه الان؟
من که اصلا خبرها رو گوش نمیدم،
ولی اصلاً انتظار چنین صحنه ای رو نداشتم.
امروز در مورد وابستگی ناایمن خوندم،
و های های گریه کردم برای پسرکم.
رفتم بغلش کردم و شروع کردم به گریه کردن.
چقدرمن بدم خدایا! چقدر!
+میدونم بغل کردنش و گریه کردن بدتر از بد بود! اما آب از سر ما گذشته جانم! :((
میخوام و باید یه هندزفری برای خودم بخرم.
میخرم.
چرا اینقدر لنگ تأییدات مستر هستم؟!
کلافه ام!
کلافه ی کلافه ی کلافه!
واقعا حوصله ی هیچکاری رو ندارم،
و هر کاری میکنم بی هدفه.
از دنبال خونه گشتن که معطل مستره (نمیدونم این معطل مستر بودن چرا اینقدر منو حرص میده!)
تا دنبال مدرسه گشتن که اونم معطل مستره،
یا پایان نامه که به دانشگاه رفتنم معطل مستره،
یا هرچی!
هرطور حساب میکنم من از مادری لذت نمی برم!
من از مادری خسته ام!
ای خدا رحمی به دل من بکن. لطفا.
امروز پسرک رسماً اعلام کرد که دوست داره پلیس بشه.
تا وقتی که زور امام حسین کم بود بتونه بره کمکش!
میگم دوست نداری دکتر بشی؟
میگه نه دوست دارم یه کاری بکنم که بشه توش آدمهای بد رو کشت!
دوست دارم پلیس بشم.
من میگم فلانی که قبلا مثل شما تا عصر سر کار بود،
حالا ارتقا پیدا کرده ظهرها میاد خونه،
شماها ارتقا پیدا کنین هی نبودنهاتون بیشتر میشه
آدم می مونه دعا کنه ارتقا پیدا کنین یا نکنین!
حالا امروز میبینم مشکل این نیست
شما همین که موقع تعطیلی پاشین برگردین خونه خودش کلی هنره!
والا من موندم این چه کاریه تو این مملکت که تموم نمیشه حتی اگر همه ی کارمندها اضافه کاری واستن بازم کار هست و کار هست و کار هست و در عین حال هیچ کاری هم تو این مملکت پیش نمیره و نمیره و نمیره و هیچ باری هم از زمین بلند نمیشه که نمیشه که نمیشه!
:|
ما تصمیم گرفتیم خونه مون رو بفروشیم!
وای که عجب تصمیم سختیه.
اما خب فکر میکنیم منافع بیشتری در این کار هست.
قراره ان شالله خونه رو بفروشیم و همینجا رهن بشینیم
تا پولمون رو به کار بزنیم.
بنده مشغول پایان نامه ی عزیز هستم و ایرادات اصلیشو برطرف کردم!
خدا رو شکر فهمیدم مشکل از کجاست.
اما خودم فهمیدم!