ماجراهای من و خودم!

این منم با همه ترکیباتش...

ماجراهای من و خودم!

این منم با همه ترکیباتش...

ماجراهای من و خودم!

یک عدد لوسی‌می هستم در جستجوی مهربانی :)

مستر بهم میگه تو شبیه لوسی‌می هستی!
برای همین اسمم اینه :)

+پسرکی هشت ساله،
و گل پسری پنج ساله دارم.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
پربیننده ترین مطالب

۳۳ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

پسرک عاشق هویجه.

یعنی هویج تو خونه ی ما نمی مونه معمولا.

چه مربا باشه چه هویج خام!

یک ماه پیش یه روزی پسرک و مستر موقع بازگشت به منزل هویج خریده بودن،

پسرک گفت که اینها رو خریدیم که مربای هویج درست کنی.

گفتم باشه سرفرصت.

امروز بعد از این همه مدت که من هی برای مربا درست کردن تعلل میکردم و از اون حجم هویج هم سه چهار دونه بیشتر نمونده،

بهم گفت مامانی میدونی من چرا این هویجها رو تا به حال نخوردم و تمومشون نکردم؟

گفتم نه،چرا؟

گفت برای اینکه منتظرم باهاشون مربا درست کنی! :|

یعنی یه چیزی گفت که با روح و روانم بازی کرد.

دست به کار شدم،

سه تا هویج رو مربا کردم!

:)



#پسرک_صبورم :)

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۶ ، ۲۳:۳۴
لوسی می

پسرک عزیزم اولین کار دستیِ مهدش رو آورد خونه

(البته خودش درست نکرده به مناسبت عید بهشون دادن)

و یه نصفه شیرینی هم باهاش آورد.

بهم میگه:

"اومدن شیرینی تعارف کردن،

گفتم میشه دو تا بردارم یکی رو هم ببرم؟

گفتن نه ممکنه به همه ی بچه ها نرسه،

برای همین من نصف شیرینی خودمو خوردم،

نصفشو آوردم برای شما که شما هم بخورین."



+بذار نگم که چه بر سر قلبم آمد.. بذار نگم..

+عیدتون مبارک.. دیر تبریک گفتن، بهتر از هرگز تبریک نگفتن است :)

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۶ ، ۱۴:۲۴
لوسی می

دیشب با مستر و بچه ها رفتیم بیرون،

و چند صحنه ی لایو در شهر عزیزمون مشاهده کردیم،

که حتی رومون نمیشد تو فیلمهای خارجکی تماشا کنیم!



+به مستر میگم من دیگه کاملا برای مهاجرت آماده ام! :|

+باید چه کار کنیم؟! وظیفه ی ما چیه؟!
۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۶ ، ۰۹:۵۰
لوسی می

دیروز گل پسر رو بردیم دکتر ارتوپد،

گفت خوب است و مشکلی نیست.



+هرکار کردم گل پسر جلوی دکتره راه نرفت که نرفت! :|

در این حد یعنی.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۶ ، ۰۹:۴۰
لوسی می

دیروز تو دانشگاه یه مقرِّ خیمه مانندی بنا کرده بودن،

در دو طرف، از خانمها و آقایون پذیرایی میکردند،

چون میدونستم یکی از دوستام احتمالا اونجاست رفتم ببینمش (که نبود البته!)

حالا پذیرایی چی بود؟

پشمک! :))

همونجا آقایون به صورت دانشجوطورانه پشمک درست میکردن میدادن دست ملت.

در نوع خودش بامزه بود :)

طرف خانمها یه سری کاج چیده بودن روی میز،

روی کاجها یه کارت گذاشته بودن(حتی نچسبونده بودن، هی میفتاد!)،

و رو کارتها نوشته شده بود: "من از یادت نمی کاهم."

بعد سه نفری ریختن رو سر من که طرحشون رو توضیح بدن.

یعنی در حدی که میپریدن تو حرف هم! :|

و گفتن که این به مناسبت جشن آغاز ولایت امام زمانه،

و اینم به رسم هدیه ست (همون کاجِ کارت به سر!)

فلسفه ی کاج و یاد امام زمان رو متوجه نشدم اصلا.

بعدم بهم یه پشمک دادن! :|

فک کن من با این هیبت و چادر و کلی دم و دستگاه که با خودم حمل میکردم یه سیخِ پشمکی هم میگرفتم دستم!

گفتم ممنونم نمیخورم.

گفت پس بیا برای امام زمان_عجل الله فرجه دل نوشته بنویس آویزون کن به این درخت! :|

کپ کردم یعنی!

بابا این کارا برای بچه های ابتداییه نه دانشجو جماعت! :|

هیچی دیگه،

اونطرف دیدم یه عکس گذاشتن روش نوشتن "چقدر خوبه که یکی به یادمون باشه،

و دل آدمو گرم میکنه اینکه بدونیم یکی مواظبمونه،

و کی بهتر از کسی مثل پدر؟"

بعد زیرش حدیث مرتبط نوشته بودن:

"ذکر و یاد کردن، کلید دوستی ومحبت است."

یعنی ذوقِ انتخاب حدیث در حد صفر!

کارت رو از روی کاج برداشتم،

کاج رو بهشون پس دادم گفتم کارت رو می برم به عنوان یادگاری،

کاج باشه برای شما،

که مجبور نباشین بازم از اینا جمع کنین!



+ضدحال بودم یعنی؟

خب طرح اونا هم برای من ضدحال بود!

این به اون در! :دی

+حالا نمیدونم آیا باید دوستم رو از بچه گانه بودن طرحشون مطلع کنم آیا؟!

+واقعا کار فرهنگی تو جامعه مون نیاز به یک بازبینی کلی داره! :|

کار فرهنگی کلا شده خیمه و  جشنواره و نمایشگاه عکس و هدیه به رسم یادبود!

این که دانشگاهشه و طبقه ی دانشجو!

از بقیه چه انتظار.

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۶ ، ۱۶:۲۵
لوسی می

اولین ساعاتیه که پسرک عزیزم تو مهده،

و من و گل پسر تو خونه.

هرجا نگاه میکنم پسرک رو می بینم.

یه ساعت دیگه تقریبا میاد خونه.

عجیب دلم براش تنگ شده...



+پسرکم یک دوره ی دیگه از زندگیت هم گذشت،

امیدوارم روزگار همیشه با هم بودنمون برات خوب و پر از خاطرات قشنگ بوده باشه.

+تنها چیزی که دلم رو آروم میکنه اینه که من پسرک رو فقط به خاطر خودش مهد گذاشتم،

نه به خاطر راحتی خودم.

بماند که الان احساس مسئولیت بیشتری در قبالش دارم!

+برای همه ی بچه ها آرزو میکنم که اونقدر متکی به خدا و متکی به نفس باشند

که برای تحقق هیچ هدف متعالی ای اجتماع نتونه مانعشون بشه.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۶ ، ۱۱:۳۰
لوسی می

امروز پسرک رو برای دو ساعت تو مهد کاملا تنها گذاشتم و رفتم دانشگاه.

شاکی شدم از رفتار واقعا عجیب غریب و عاقل اندر سفیه کارمندهای دانشگاه،

که چقدر سه نقطه تشریف دارند،



+من تو دهن نظام اداری میزنم آخر! حالا کِی؟ معلوم نیست!! :|

اینجا و اینجا

+یکی به من بگه اتوماسیونی که دانشجو باید دنبال مراحلش راه بیفته به چه دردی میخوره؟!

تمام اون دو ساعت رو داشتم پیاده راه میرفتم! :|

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۶ ، ۲۳:۰۶
لوسی می

امروز رفتم دانشگاه،

استاد با یه جعبه از تو دبیرخونه اومد بیرون،

و منو دید.

منم واستادم سلام کردم.

استاد همینطور که با من سلام و علیک میکرد،

با جعبه ش رفت تو دیوار!

:)))



+وااااای غش کردم از خنده! مثل این فیلما :)))

فقط تونستم عذرخواهی کنم بابت اینکه به خاطر من رفت تو دیوار :))

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۶ ، ۲۱:۰۰
لوسی می

وقتی فکر میکنم که کسی از اقواممون،

تو قرعه کشی یک میلیاردیِ فلان جا برنده بشه،

احساس حسادت میکنم!



+هنوز برنده نشده از تصور برنده شدنش، حسودیم شده!

چه برسه به وقتی که برنده بشه! :|

این دومین بار در تمام تاریخ زندگیمه که به وضوح احساس کردم این رذیله رو دارم!

شما چی؟

اگر یکی از اقوامتون یک میلیارد تومن برنده بشه، بهش حسودیتون میشه یا نه؟!

بهم بگین که اسمش حسودی نیست :)))

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۶ ، ۲۲:۳۶
لوسی می

بسم الله وَ بالله و علی برکت الله

امروز برای اولین بار پسرک رو به مهدکودک فرستادم.

البته دو ساعت.

خودمم اونجا بودم.




+در طول مدت دو ساعت دو بار اومد پیش من،

راستش یه کم از مهده ناخوشم اومده،

اما خب فکر میکنم هرجا ببرم بالاخره یه سطحی از کمی ها و کاستی ها حتما هست.

در نتیجه میخوام دیگه انرژی و روان و هزینه ها رو برای جستجو کردن به دنبال مهد صرف نکنم!

همین خوبه ان شالله.

و الله خیر حافظاً.

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۶ ، ۲۰:۵۵
لوسی می

دیشب بسم الله و بالله و علی برکت الله،

کنکور ثبت نام کردم.

اما الان از انتخاب اون گرایش عجیب پشیمونم!!

راستش این گرایش سخت ترین و پدر درآر ترین گرایش این رشته ست،

ولی برای من قبولیش از همه ی گرایشها راحت تره!

البته یه دلیلش اینه که تعداد داوطلبینش (به خاطر همون دشواری دروس) از بقیه ی گرایشها کمتره.

حالا باید چه کار کنم؟

من این رشته رو دوست ندارم :((

و اگر قبول بشم حداقل چهار سال باید تاوان این انتخابو بدم!

:((
۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۶ ، ۲۳:۰۹
لوسی می

پسرک یه سس کچاپ کشیده،

که دو طبقه ست.

طبقه ی بالا عکس گوجه فرنگی داره،

طبقه ی پایین یه فلفل داره و آتیش!

یه دکمه ی سیاه هم بین دو طبقه هست.

میگه این دکمه رو که میزنیم،

بخش فلفلی میاد بالا، گوجه ای میره پایین،

سس تند میخوریم. مخصوص باباهاست!

دوباره که بزنیم جاشون عوض میشه

گوجه ایه میاد بالا، سس تند میاد پایین!

مخصوص بچه هاست!

:))


+بچه م نمیدونه اگر چنین طرحی عملی بشه

هزینه ی هر سس کچاپ لااقل به اندازه ی یک ماشین مکانیکی خواهد شد!

فکر کن مثلا سنسور تشخیص کودک و بزرگسال هم داشته باشه! :)

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۶ ، ۱۳:۱۹
لوسی می

امروز با کلی سلام و صلوات اومدم کنکور ثبت نام کنم،

و ناگهان متوجه شدم دانشگاه عزیزم(!) گرایش مورد علاقه ی منو امسال ندارههههه!

حالا من باید چه کار کنم؟!

:|



+مستر میگه از همین گرایش های موجود در یونی یکی رو انتخاب کن کنکور بده! :|

من میگم گرایش مورد علاقه خودمو شرکت کنم و شانسمو برای دانشگاه های تهران امتحان کنم.

چون رسماً امیدی به تهران ندارم، بی استرس کنکور میدم و مصاحبه!

فقط میشه یه تجربه و دیگر هیچ!

امیدم گشته ناامید بالکل!

چقدر وضعیت رشته ی ما تو کنکور بد شدههههه! شاکی ام واقعا :((
۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۶ ، ۲۳:۰۸
لوسی می

یه دکتر میم داریم اینجا، دندانپزشک اطفاله.

به خواهرم میگم دکتر میم فعلا نوبت نمیده،

من پسرک رو میبرم یه جای دیگه،

بعداً سر فرصت میبرم پیش دکتر میم!

میگه: نهههههه! نبری جای دیگه!

من: چرا؟

خواهرم: چون اگر ببری جای دیگه، دکتر میم دیگه قبول نمیکنه پسرک رو! :|

من: O_o  چراااااا؟

خواهرم: دکتر میم میگه وقتی بچه رو ببرین جای دیگه، دهنش دستی میشه!

منم دستمو تو دهن دستی نمی کنم!

:|


:)))

+وای انقدر خندیدم به این استدلال که خدا میدونه :))

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۶ ، ۱۵:۰۵
لوسی می

حالم بده.

اعصاب ندارم.

از اینکه وقتی شاکی میشم دیگه نمی فهمم کی جلومه از خودم بدم میاد..

از مامان شاکی بودم به خاطر همیشه بهانه اوردنش برای نگهداشتن بچه ها.

به واقع در تمام طول این پنج سال شاید به اندازه ی تعداد انگشتان دست بوده باشه که به مامان بگم بچه ها رو بیارم،

و احساس نکنم بهانه میاره!

احساس نکنم من و من می کنه!

احساس نکنم باری رو دوشش میذارممممم.

بعد زنگ میزنه نقش مادر مهربان رو بازی میکنه و منو شاکی میکنه

شاکیِ شاکیِ شاکی!

از خودم بدم میاد و از مامان شاکی ام.

أه!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۶ ، ۱۴:۵۱
لوسی می