ماجراهای من و خودم!

این منم با همه ترکیباتش...

ماجراهای من و خودم!

این منم با همه ترکیباتش...

ماجراهای من و خودم!

یک عدد لوسی‌می هستم در جستجوی مهربانی :)

مستر بهم میگه تو شبیه لوسی‌می هستی!
برای همین اسمم اینه :)

+پسرکی هشت ساله،
و گل پسری پنج ساله دارم.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
پربیننده ترین مطالب

۳۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

من برای مسعود خوشحالم،

چون مسعود واقعا حیف بود که به مرگ طبیعی بمیره...



+همسر شهید علی محمدی.

واقعا دوست دارم حیف باشم برای مردن با مرگ طبیعی!

+شبیه این جمله رو یادمه شهید کاظمی هم میگفت که خدایا من نمیخوام به هیچ روشی جز شهادت وارد سرای آخرت بشم.

همه مون حیفیم! اما فقط بعضیها اینو ثابت می کنن! :(

۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۷ ، ۱۰:۴۹
لوسی می

و غیبت چیز خوبی است!

:|



+تا این ماجرا رو برای مامانم نگفتم،

و مامانم از این حجم ناجوانمردی یک نفر آدم شگفت زده نشد و نگفت خب جوابشو میدادی!

و من عاجزانه نگفتم آخه انسانیتم دست و پامو بسته بووووووود!

و مامانم منو بغل نکرد و نگفت که به تو و انسان بودنت افتخار میکنم،

دلم آروم نگرفت!

یه همچین آدم کم ظرفیتی هستم من!

واقعا هیچ جوره نمیتونستم بی خیال فکر کردن به این ماجرا بشم.

دیروز برای اولین بار در عمرم، داشتم طرف رو به خدا می سپردم!

میگفتم خدایا انتقامم رو بگیر من که از پسش بر نمیام!

دلم رنجووور بود :((

اما امروز آروم شدم! می بخشمش به راحتی!

نمیخوام بهانه و علت بتراشم برای جواز غیبت!

اما خدایی تو این شرایط چه کار باید کرد؟

شما چه کار می کنین؟ چی آرومتون میکنه؟ :((

+غیبت نکنیم :((

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۰۲
لوسی می

به تجربه دریافتم کسانی که بیشترین میزان مطالبات و ادعا رو درمورد آزادی* دارند،

کمترین تحملات رو هم در شنیدن حرف مخالفان دارن!

چرا اینطوریه؟!



+خب اول خودتون جنبه شو داشته باشین بعد از دیگران بخواین!

ما ادعایی نداشتیم از اول اما تحملمون از شماها بیشتره!

*هر جور آزادیِ مدرنی که اینور و اونور گفته میشه و جا افتاده.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۲۵
لوسی می

دیشب یه کلیپی دیدم در مورد کنترل خشم.

میگفت یه دفترچه خاطرات خشم درست کنید!

هر بار که خشمگین میشین این سه قسمت رو توش بنویسین:

چی شد که خشمگین شدم،

چه واکنشی نشون دادم،

چقدر دلخور یا خشمگین باقی موندم!

(یه بخش هم من اضافه میکنم:

چی شد که آتش خشمم خاموش شد و دلخوری رفع شد.)

بعد در دوره های زمانی، مثلا هر شب،

بررسی کنین که آیا واکنش بهتری برای این رخداد وجود داشت یا نه!

چون بخش اولش که در اختیار شما نیست، آدم خشمگین میشه دیگه.(هرچند با تغییر نگاه، اینم قابل اصلاحه)

اما بخش دوم و سوم در اختیار ماست.

بهتر بود چه واکنشی نشون میدادم.

آیا ارزش داشت اینقدر دلخور و خشمگین باقی بمونم؟

کم کم راه های جایگزینتون ملکه ی ذهن و عملتون میشه.



+به نظرم خیلی کاربردی و قابل استفاده ست.

من از امروز میخوام  یه دفترچه ی قررررمززززز بردارم و این روش رو اجرا کنم.

شما هم شروع کنین :)

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۵۷
لوسی می

پنجشنبه تولد مستر بود.

با اینکه از یک هفته پیش دنبال این بودم که تنها برم بیرون که براش خرید کنم،

آخر هم نشد و پنجشنبه شب تونستم به بهانه ی دورهمی خانوادگی برم بیرون،

و براش یه تیشرت و یک شلوار خریدم.

تا رفتم و خریدهای لازم رو انجام دادم شد ساعت هشت.

داشتم برمیگشتم که مستر زنگ زد و سفارش غذا و یه سری خرت و پرت دیگه رو داد،

تا رفتم اونها رو خریدم شد ساعت ده! :|

بعدم برگشتم و تولدت مبارک رو برای مستر خوندم و خوشحالی کردیم و از این صوبتا! :)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۴۱
لوسی می

هفده روز از سال نو داره میگذره،

و من هفده روزه که از پسرک خواهش میکنم که محض رضای خدا،

یک روز رو اعصاب من و باباش پیاده روی نکنه،

و یک روز هم که شده به حرفمون گوش کنه،

تا عمو نوروز بیاد و هدیه شو بده!

خب باید بگم که تا االان این اتفاق نیفتاده،

و عمو نوروز هنوز نیومده خونه ی ما!

گاهی پسرک میدوید می رفت دم در،

میگفت حتما اومده هدیه هامونو دم در گذاشته،

اما خب هدیه ای در کار نبود.

خب امروز روز آخره.

به پسرک گفتم اگر امروز هم عمو نوروز نیاد، میره تا سال آینده.

و فردا می بینی که بچه ها از هدیه های عمو نوروزشون میگن،

و شما هدیه ای نگرفتی.

امروز واقعا اصرار داشتم با سهل گیرانه ترین حالت ممکن هدایای نوروزی رو از طرف عمو نوروز به پسرک بدم!

تا فردا حسرت نخوره.

اما نمیشه!

نمیدونم چرا اصلا حرف شنوی ای وجود نداره

و پسرک هیچ جوره با من و باباش همکاری نمیکنه!

باورم نمیشه اما بیشتر از اینکه او مشتاق باشه

این منم که دارم به هر دری میزنم تا این اتفاق بیفته!

و از اینکه عمو نوروز نیومده بیشتر از پسرک ناراحت و شاکی ام!

و از اینکه همکاری نمیکنه شدیداً حرص میخورم!

و شدیداً و پیگیرانه به دنبال بهانه ای هرچند کوچکم که با کوچکترین کاری هدیه ها رو رو کنم!!

اما واقعا شدنی نیست که بدونِ همکاری پسرک هدیه ها رو بهش بدم چون به شدت بی ارزش خواهد شد،

و هیچ رشدی هم اتفاق نخواهد افتاد و هیچ لذت زیبایی هم ایجاد نخواهد کرد.

اما پسرک در غفلتی کودکانه غوطه وره،

اصلا و اصلا و ابدا متوجه این دلسوزی من، 

این اشتیاق من به خوشحال شدنِ او

و این خوب خواستنِ من برای خودش نیست!!

و وقتی بهش فکر میکنم گریه م میگیره!



+ و الان چه خووووبتر می فهمم:

لَقَد جاءَکُم رَسولٌ مِن أَنفُسِکُم عَزیزٌ عَلَیهِ ما عَنِتُّم حَریصٌ عَلَیکُم بِالمُؤمِنینَ رَءوفٌ رَحیمٌ (128-توبه)

به یقین، رسولی از خود شما بسویتان آمد که رنجهای شما بر او سخت است؛ و اصرار بر هدایت شما دارد؛ و نسبت به مؤمنان، رئوف و مهربان است.
۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۴۴
لوسی می

امروز به حول قوه ی الهی و با توکلات اساسی،

دومین سونامی زندگیمون رو شروع کردیم!

باشد که چهار پنج روزه تمام بشود و مثل پسرک یک ماه ما رو درگیر نکند!

:)



+دعا کنین برای صبوری من و آرامش و همکاری گل پسر :)

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۷ ، ۱۰:۳۲
لوسی می

خب ما برگشتیم :)

امروز صبح ساعت نه از خونه رفتیم بیرون و ساعت نه و نیم شب هم رسیدیم به خونه مون :)

جای شما خالی مقصدمون مسیر مشهد نیشابور بود!!

آخه آخرش به نیشابور نرسیدیم :))

ولی خوش گذشت جای شما خالی.

هم آب بازی کردیم و هم خاک بازی و هم آثار باستانی بینی و هم زیارت (عکس بی ربط! :دی) و هم اسب سواری.

چیزی کم نداشت سفرمون :)

با مستر قرار گذاشتیم از این سفرهای دوازده ساعته بیشتر بریم شهرهای اطرافمون رو لااقل ببینیم :)

به بچه ها هم خوش میگذره :)

جای شما خالی.

رفتیم بوژان.

واااای خیلی قشنگ بود خیلی خیلی خیلی.

من هزار بار غش کردم برای این طبیعت...

اینا رو ببینین آخه!

اینجا و اینجا و اینجا، همه ش همون یه جاست! :))



+یه پست پر و پیمون گذاشتم دیگه :)

گفتم پستهای بی مزه ی نوروزیم جبران بشه :)

همین امروز کلا نوروز ما رو هم جبران کرد! :دی

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۱۸
لوسی می

قراره فردا صبح به یک سفرک یک روزه بریم.

بچه ها هنوز بیدارن و من فرصت نکردم ناهار فردا رو آماده کنم.

احساس میکنم بهتره نریم!



+غالباً شبهای سفر این حس بهم دست میده!

کارهام تلنبار میشه و من حس میکنم چقدر خوب میشه اگر فردا نریم و مثلا پس فردا بریم! :|

بعد از این همه تنبلی و بی برنامگی شاکی میشم!

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۱۷
لوسی می

امسال بیشتر شکر گذار خواهم بود.


سال نود و شش چگونه گذشت؟

نوروز نود و شش برای من متأثر از حس شروع دوباره بود.

من در انتهای سال نود و پنج یه سری پیشنهادات شغلی دریافت کرده بودم که درسته که به خاطر بچه ها و به خاطر پایان نامه همه شو رد کردم اما این حس بایدیِ شروع دوباره رو در من زنده کرد. احساس کردم که امسال سال تلاش بیشتره. خب البته به صورت طبیعی وبرای مقابله با سنوات خوردن حتی بدون این پیشنهادات هیجان انگیز هم ناچار بودم پایان نامه رو تموم کنم دیگه! در نتیجه از ابتدای سال مشخصا باید به یک سال پر تلاش فکر میکردم.

نوروز 96 ما اولین مراسم ندبه ی جمعه ی اول سالمون رو برگزار کردیم و این کار به من حس خیلی خوبی داد.

بین تولد شمسی و قمری مستر حدود یک هفته فاصله ایجاد شده بود و من مثلا تصمیم گرفتم که یک هفته جشن و پایکوبی داشته باشم! اما موفق نشدم. (چیزی که امسال هم اتفاق افتاده و من وسط اون هفته هستم اما هنوز که هیچ کار خاصی انجام ندادیم :دی)

در انتهای فروردین ماه تصمیم گرفتیم بریم شیراز. و به هزار دلیل که برای ما مهمترینش این بود که کمک دست داشته باشیم برای حفظ بچه ها، به پدر و مادر مستر هم گفتیم که با ما بیان. خب الحمدلله اونها هم به طرزی عجیب پایه بودن و اومدن. اون سفر از بهترین سفرهای زندگیم بود. درسته که به خاطر همراهی مامان و بابای مستر تو راه یه جاهایی توقفات زیاد داشتیم و بیشترِ سفرمون تو جاده بود تا تو مقصد اما بازم خیلی خوش گذشت. من بیشتر یاد گرفته بودم از لحظه هام لذت ببرم و خب لذت هم بردم. تو سفرمون هم در راه رفت هم برگشت رفتیم قم. و من یک کلیاتِ جیبی هدیه گرفتم که بینهایت دوستش دارم. دقیقا روز نیمه ی رجب. از شوهرخاله ی عزیزم:)

تو راه بدیهتاً نمیتونستم اعمال ام داوود رو انجام بدم اما یادمه که دعاشو خوندم :) دعای ام داوود واقعا بی نظیره.

تو شیراز سوییت خیلی خوبی گرفتیم که به قول پدر مستر از هتل پنج ستاره هم بهتر بود، و کلی به اونها خوش گذشت. همراهی با مامان مستر هم باعث شد تو هزینه هامون صرفه جویی خوبی بشه چون حاضر نبودن بریم رستوران و هی خودشون برامون غذا می پختن. و انصافاً همه ش در حال سرویس دهی به ما بودن :))

بچه ها رو نگه میداشتن ما میرفتیم بیرون، برمیگشتیم غذای خونگی به راه بود، چند روز هم رفتن خونه ی دوستشون تو شیراز که باعث شد ما سفر خانوادگی رو هم تجربه کنیم. انصافاً همسفر شدن ما برای ما که خوب بود و تنها ایرادش که اصلا به چشمم نمیاد همون بود که توقفاتمون در طول مسیر رو زیاد کرد. وگرنه همه چیزش عالی بود. خدا حفظشون کنه برای مستر :)

تو بهار 96 من پسرکی چهار و نیم ساله و گل پسری یک و نیم ساله داشتم که دیگه میتونست دست ما رو بگیره و با ما به بیرون بیاد. برای همین فروردین 96 ما پر شد از روزهایی که صبحها با پسرک و گل پسر میرفتیم پارک یا می رفتیم بیرون برای خودمون می گشتیم و بر میگشتیم خونه :)

خب همیشه برای ما بهارها مصادف هست با مراجعات مکرر به خونه ی ییلاقی پدر مستر. سال 96 هم همونطور بود و ما برای رأی دادن هم رفتیم به همون منطقه ی ییلاقی و مثلا خواستیم برای کاندیدای خودمون هم رأی جمع کنیم که این کار رو نکردیم. فقط رأی دادیم و برگشتیم! :))

من تو اون انتخابات واقعا از سطح شعوریِ مردم بیزار شدم! به خاطر فرهنگ زشتِ دروغ پراکنی و تهمت زنی و رسواکنندگیِ کذب که در بینمون داره جا میفته و دیگه نمیتونیم به حرف هیچکس اعتماد کنیم.که در هر دو طرفِ کاندیداها وجود داشت.

سالگرد ازدواجمون مستر با دو تا بالون آرزو اومدخونه که برای من هدیه ی ارزشمندی بود، بعدها اونها رو تو خونه ی ییلاقی پدرمستر پرواز دادیم :)

تو اردیبهشت من متأثر از فشارهای زیادی که روم بود و بی تابی های پسرک و بیماری ای که سال قبلش بهش دچار شده بودم و واقعا دیگه نمیتونستم با شغل مستر و شرایطش کنار بیام تصمیم گرفتم به یک مشاور خبره مراجعه کنم و ازش بپرسم که چه کار باید بکنیم تا آرامش به زندگیمون برگرده و مستر هم پایه بود، طفلک مستر تلاشش رو کرد که به من کمتر سخت بگذره(مثلا ماجرای درآمد داشتن من از ماموریت رو پیش کشید که هرگز هم اجرا نشد :)) اما خب راه حل من خروج او از شغلش بود که باهاش کنار نمیومد حق هم داشت. خلاصه که رفتیم پیش یک آدم مشهور و وقتی رفتم فهمیدم تو ویزیت روانپزشکیش مراجعه کردم و مشاوره ش یه مطب دیگه و یه جای دیگه ست. خلاصه که رفتم و بهش گفتم قضیه اینه.

یه تست روانشناسی از من گرفت و اون خانم مشاوری که تست میگرفت با من کمی صحبت کرد و گفت شما تو افسردگی پس از زایمان باقی موندی و نتونستی از اون شرایط خودتو خارج کنی. فک کن مثلا یک سال و نیم بود که من از افسردگی پس از زایمان رنج می بردم!! بعد تست دادم و کاشف به عمل اومد که من یه کم زیادتر از حقیقت دارم وخامت اوضاع رو به صورت اغراق آمیز بیان میکنم یادم باشه لینکشو بذارم برای خودم(

تو توضیحش این بود که این افراد (یعنی امثال من) با اینکه گاهی برای حمایت و ایمنی متکی به دیگران هستند؛ اما منفعل نیستند و فعال عمل میکنند و دارای مهارتهای اجتماعی خوبی هستند که باعث کسب احترام جمعی میشه، اما یک ترس پنهان از عمل کردن به صورت کاملا خودمختار و مستقل در درونشون دارند.

برگرفته از lucy-may.blog.ir

. خلاصه که برام یه سری دارو نوشت و گفت یه ماه دیگه بیا! خب طبیعی بود که من دارو ها رو نخوردم چون احساس نمیکردم که لازمه و اصلا هم نمیخواستم خودمو بند دارو کنم و میتونستم از عهده ی خودم بربیام. خب ماه بعدش هم نرفتم دیگه. همین که فهمیدم مشکل کجاست برام کافی بود تا بتونم خودمو جمع و جور کنم.

یادمه شبی از شبها که نشستم و خاضعانه و ملتمسانه و بیچارگانه و مسکین و مستکینانه از خدا خواستم که کمکم کنه و همون جا که داشتم ازش میخواستم میدونستم که داره منو می شنوه. میدونم که این لحظه ها عین اجابته. تجربه شو داشتم.. میدونستم که دیگه همه چیز تموم شده و من از این به بعد لوسی میِ دیگری خواهم بود. از  خدا خواستم برام جبران کنه. گفتم نمیتونم دیگه دستم به هیچ جای این دنیا بند نیست که بتونم ازش کمک بخوام و فقط تویی که میتونی کمکم کنی. هدفی که مستر از شغلش داره فوق العاده مقدسه ازش خواستم منو هم تو این تقدس شریک کنه.

و به طرزی معجزه وار از اون شب همه ی بیتابی ها و بی قراری ها و حرص خوردنها و اعصاب خردی های من از مأموریت های مستر به حداقل ممکن رسید. وای باورم نمیشه که من تا همین آخرهای سال فراموش کرده بودم این استجابتِ مهربانانه ی پروردگار رو. این رو داشته باشید بعد باز بهش گریزی میزنم.

بعد ماه رمضان رسید و من بعد از پنج سال یک ماه رمضان کامل رو در خدمت خدا بودم. هرچند که به همه ی دریافتیهام از این ماه آخرش گند زدم اما خب همون ماه لذت بخش بود. خاطره ی ویژه م از این ماه، یکی آخرین سحریِ ماه رمضونه که با مستر تصمیم گرفتیم پیتزا بخوریم و سنت شکنی کنیم که خب بنده به طرزی عجیب برای اولین بار در همون رمضان در آخرین سحری رمضان خوابم برد و ما هیچی نداشتیم که بخوریم! یه بخشی از مواد رو هم برای بچه ها کنار گذاشته بودم که با پنیر پروسس به جای پیتزا درستش کردم و وااااقعا مزه ش مزخرف بود :)) و مستر رفت نون و کره خورد و من مسئولیت همه ی پیتزاها رو بر عهده گرفتم :)))

خیلی برای من خاطره ی جذابیه :))

شب آخر رمضان یعنی شب عید فطر هم، کلهم فامیل خودمون رو ارم دعوت کردیم :) اونم خیلی خوب بود و خوش گذشت الحمدلله.

تو تابستون یه رژیم غذایی رو شروع کردم که رژیم انگور بود و تا سطحی که من میخواستم هم موفق بود.

یه سری تصمیماتی گرفتم که بعضیهاش ناکام موند و بعضیهاش هم ادامه دار شد. ولی به یه کشف بزرگ از خودم رسیدم اونم اینکه من در نود درصد اوقات وقتی با افراد مشاجره میکنم که دارم از شخص ثالثِ غایبی حمایت میکنم! این باعثِ نود درصد مشاجرات من با اشخاصه!! خب تصمیم گرفتم این ویژگی رو کاهش بدم! به من چه اصلا؟! :|

تو مرداد ماجرای شهید حججی پیش اومد و رسماً همه ی زندگی منو ویران کرد و فهمیدم سر سفره ی زندگیم هیچی ندارم! خدا بر درجاتش بیفزاید ان شالله.

تو شهریور ماه هم برای بچه ها تولد گرفتم و باز هم از پذیرایی خودم فوق العاده راضی بودم. این بار سالاد ماکارونی درست کردم و ساندویچ و آش دندونی و همین فکر کنم! چیز دیگه ای یادم نیست.

که یادمه برادر مستر گفت من دیرتر میام اما دیگه هیچ شامی باقی نمونده بود در نتیجه من همه ش تو آشپزخونه مشغول درست کردن دوباره ی غذا برای اونها بودم و به بازیِ رسم ضرب المثل که تو خونه مون برگزار کردیم اصلا نرسیدم! :|

یه تد تاکِ بی نظیر دیدم و زندگیم رو روال نظم بهتر و بیشتری پیش بردم خدا خیر بده اون بابا رو. تیم اوربن بود به نظرم اسمش! خیلی خوب بود. همین باعث شد که برای پایان نامه مصمم تر بشم.

تقریبا از تیرماه استارت اصلی پایان نامه رو زدم و به سفارش مامان محمدمهدی عزیزم نماز امام محمد باقر _علیه السلام رو هم خوندم و ازشون درخواست برکت و موفقیت در مسیرم کردم. میخواستم تا شهریور یا مهر پایان نامه رو تموم کنم اما نشد که بشه! کار پایان نامه م عجیب پیچ و تاب خورد و به هرکسی که نشون میدادم میگفت اینا غلطه همه ش!

استاد راهنما که هیچی نمیگفت، مشاور یه چیزی میگفت، داور یه چیزی میگفت، و سایر اساتید از جمله همون استادِ قوم و خویشم هم یه چیزِ دیگه میگفت و من هم تو اون مورد هیچ تخصصی نداشتم و اصلا نمی فهمیدم اینا چی میگن! چون اون درس رو نگذرونده بودم. لذا تصمیم گرفتم به عنوان مستمع آزاد تو کلاسهای اون موضوع شرکت کنم و همزمان هم پایان نامه رو پیش می بردم تا برسم به اون قسمت. کل تابستون و پاییز و دی ماه من به پایان نامه گذشت!

در تمام این مدت هم قصد داشتم رتبه ی یک دکترا رو بیارم! :)) اما خب اصلا و ابدا هیچ وقتی برام باقی نمی موند که درس بخونم. هیچی! یه همون پایان نامه هم به زور می رسیدم چه برسه به کنکور!

اوایل آذر ماه یه صحبتی از دکتر اسلامی شنیدم که منو ترغیب کرد پسرک رو بفرستم مهد. حتی احساس گناه داشتم از اینکه تا الان که پنج سالش شده نفرستادمش. اما خب من اگر نفرستادمش برایخودش بود و حالا هم که میخواستم بفرستمب ه خاطر خودش بود. خدا رو شکر هیچ منیتی در این موضوع نداشتم. این شد که نیمه ی آذر ماه اولین روز حضور پسرک در مهد بود. تو مهد یک هفته میرفت یک هفته مریض میشد! تا اوایل بهمن اوضاع همین بود! رفتارهای پسرک اصلا با مهد رفتن بهتر نشد که بدتر هم شد. مشکل این بود و هست که هیچی از مهدش برام تعریف نمیکنه و من اصلا نمیدونستم و هنوزم نمیدونم داره چه اتفاقاتی تو مهد میفته. بارها کلافه شدم، بارها با مربیش صحبت کردم و بارها تصمیم گرفتم دیگه نفرستمش مهد! دکتر حبشیی هم که هی میگفت نفرستش مهد!

صبحها تنهایی با گل پسر هم در نوع خودش جذاب بود هرچند که من به شدت درگیر پایان نامه بودم ولی خب گل پسر واقعا پسر خوبیه :) و کودکیش اصلا با کودکی پسرک قابل قیاس نیست.

یک بار هم برای اولین بار با هم با اتوبوس رفتیم حرم :) اینم یه خاطره ی دلچسب برای هردومونه که البته فقط در خاطر من باقی می مونه.

این روزها خواهرم بارداریش رو بهم خبر داد و من دوباره متوجه تبعیضات نابه هنجاری که از جانب مامانم بین من و او اعمال می شد و میشه در بارداری رو دیدم و باز به یاد روزهای سختم افتادم. اما خب بعدش تصمیم گرفتم همه شو فراموش کنم و زندگی از سر بگیرم! حالا نمیدونم تونستم یا نه! اما خب تصمیم گرفتم دیگه سرِ اون موضوع هرگز با کسی درددل نکنم.

روز اول دی ماه من کارهای پایان نامه م رو تموم کردم و خواستم به مرحله ی بعدی برم که اگر میشد قطعا همون رتبه ی یک کنکور رو میآوردم! :دی اما نشد و یهو استاد مشاورم گفت نه و نه و نه! الا و لابد این قسمت رو تصحیح کن! چیزی که استاد راهنما و داور گفته بودن همین حد خوبه رو نپذیرفت و من دوباره یک هفته ی دیگه کارم عقب افتاد. بعد از اون، شخصی که قرار بود کارم رو انجام بده بدقولی کرد و دو هفته هم اون طولش داد تا اینکه رسیدم به روز آخر! وای از روز آخر که اصلا نگم بهتره و تو خود وب هست که بر من چه گذشت. خب الحمدلله پایان نامه رو خوب دفاع کردم و رتبه ی عالی که میخواستم رو گرفتم و بعدم افتادم رو دورِ پیشنهاد کار و یک پیشنهاد دریافت کردم که هنوز که هنوزه به نتیجه نرسیده  و اوکی نشده! هههه ههه! اما خب تو فکرشم.

تو بحبوحه ی پایان نامه پرزی یاد گرفتم و از این طریق عضو یک گروه خبره ی طراحی پرزنتیشن شدم که برای من لذت چشم گیری ایجاد کرد و احساس خوبی بهم داد چون همیشه دوست داشتم تو یه کسب و کار اینترنتی مشغول فعالیت باشم که خدا رو شکر پیش اومد.

بعد رفتم کنکور دادم :)) بدون حتی کلمه ای درس خوندن! واقعا در مجموع شاید ده صفحه برای کنکور درس خوندم و رفتم کنکور دادم اما وقتی درصدهامو با کلیدهای سازمان سنجش حساب کردم دیدم درصدهام خیلی خوبه. و یهو امید زیادی به قلبم وارد شد که شاید واقعا رتبه ی خوبی بگیرم! این شد که یه کم بیشتر برای مقاله و اینها جنبیدم و وقت گذاشتم. اما تو عید باز بی خیالش شدم چون کنکور رقابتیه ممکنه همه همینقدر عالی زده باشن. در نتیجه بهتره به خودم امید واهی ندم تا یهو از نتیجه نگرفتن کپ نکنم! از خدای مهربون خواستم اگر قرار به قبول شدنمه و برای من، خانواده م و جامعه م در این مدرک خیری هست، رتبه م واقعا عالی بشه  که بدونم امتیاز رتبه رو کامل میارم. اگر قرار نیست و در قبول شدن من در امسال خیری وجود نداره رتبه م اونقدر بد بشه که به مصاحبه فکر نکنم دیگه! راستش نمیخوام همه ش تو استرسش باشم.

اگرم نشد که سال دیگه واقعا شرکت میکنم و اگر باز هم نشد برای همیشه دکترا رو بی خیال میشم. معمولا تزم همینه. از خدا میخوام کمکم کنه تلاشم رو بکنم و وقتی که کامل برای چیزی تلاش کنم اگر نشه، مطمئنم که خیر من و زندگیم در اون نبوده. من مکلف به تلاشم و بقیه ش با خداست و امیدوارم خیرش رو بر زندگی ما جاری کنه. الحمدلله که آدم مدرک گرایی نیستم :)

آخرهای اسفند بود که به جشن مهد پسرک رفتیم و واقعا رفتارش با دوستانش، و اجراهایی که داشت منو امیدوار کرد.

خب از وقتی که پایان نامه تموم شده یه عالمه برای خودم برنامه ی کاری و تحقیقاتی و پژوهشی ریختم که هنوز که تو تعطیلات هستیم و به جایی نرسیده اما امیدوارم به اونجایی که میخوام برسن.

تو سالی که گذشت، تو زمستان هر بار که استخاره گرفتم و به قرآن مراجعه کردم تا راه رو جلوی پام بذاره همه ی آیه هایی که برام میومد آیه های توبیخی بود! آیه هایی که بهم میگفت اینقدر کمکت کردم شکر کردی که حالا باز روت شده دوباره بیای!

باورم نمیشد. اما حقیقت داشت. در سال نود و شش زندگی من مملو از لطف و رحمت خدا بود. لطف و رحمتی که به وضوح می دیدمش اما واقعا در شکر گذاری کم گذاشتم. اون ماجرایی که گفتم گریز میزنم بهش، کم شدن ماموریت های مستر، ارتقای مستر در شغلش، افزایشِ چشم گیر حقوقش، گشایش امور اقتصادیمون، ماه رمضونی که تونستم روزه بگیرم، پایان نامه ای که به خوبی انجامش دادم، مادر و پدری که باهام همراه شدن و کمکم کردن، مادر و پدر مستر که واقعا همراهم بودن، شغلی که پیدا کردم، همه و همه ش لطفهای بارزی بود که وجود داشت و الطاف مخفی هم بماند که چی ها بود و من برای هیچکدومشون اونطور که شایسته بود شکر نکردم که هیچ، مثل همیشه در غفلتِ مضاعف غوطه ور شدم. و قران اینو به من گفت نه یک بار، نه دوبار که بارها.

نمیدونم چی بگم واقعا از خداوند ممنونم به خاطر همه ی لطفهایی که داشت و مهمترین لطفش همین بود که به روم آورد. که داری به بیراهه میری و داری فراموش میکنی که گشایشها از کجا داره حاصل میشه.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۲۱
لوسی می

شادی یا غم فی نفسه هیچ اصالتی در ارزشمندی ندارند.

نمیشه گفت بهتره بیشتر شاد باشیم یا بیشتر غمگین باشیم.

غم و شادی فقط به واسطه ی "انگیزه" ی ایجاد و شکل گیریشون

ارزشمند و یا سخیف میشن،

و با همین ارزشی که از انگیزه دریافت می کنند بر روح انسان اثر میذارن.




+از سری فرمایشات لوسی می در بحث با کسی که میگفت شادی از غم بهتر است! :)

+اینجا گذاشتم تا شما هم نظر و برداشتتون از این دو احساس و واکنش انسانی رو بگین.

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۴۰
لوسی می

نظرتون چیه در مورد اینکه

گاهی آدم برای اینکه کسی رو مجبور کنه که دست و پاشو جمع کنه،

و حد خودشو بشناسه،

یه چیزهایی رو به روش بیاره؟!



+من فکر میکنم کار سخیفیه

که نقطه های تاریک زندگی آدمها رو به روشون بیاری،

و بهشون بفهمونی که منم یه چیزایی میدونم!

هیچوقت تا به حال این کار رو نکردم،

اما خب گاهی فکر میکنم راهی جز این نیست!

چیزی که میخوام بپرسم همینه!

که آیا واقعا گاهی راهی جز این نیست؟

جز این چه راهی هست؟

من از هر روشی جز این استقبال میکنم!

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۱۹
لوسی می

خب به برکت مهمانی دیشب بیخوابی زده به سرم!

ساعت پنج صبحه و من هنوز بیخودی بیدارم! :|

دیروز ظهر با پسرک رفتیم نمایشگاه،

و من یه عالمه خوراکی خریدم!

حیف شد که خانوادگی نرفتیم.

اصلا یه روزی بوداااا!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۷ ، ۰۴:۵۱
لوسی می

وقتی یک مهمون نوروزی،

قشنگ میاد خوشی روزگارت رو ازت میگیره و میره!



+وای اصلا باورم نمیشه که اینقدر ضعیفم که با حرفهاش اینطور به هم ریختم :((

+به مردم اعتماد نکنین، مردم مثل شما نیستن :((

+راستش قبول دارم که این واکنش عاقلانه نیست اما متاسفانه غیرارادیه. خیلی داغون شدم!

از خودم بدم میاد! :|

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۳۶
لوسی می

به سلامتی و ان شالله مبارکی دعای ندبه ی معهود رو برگزار کردیم.

هنوز تو بدو بدوهای عید دیدنی هستیم.

راستش گاهی خیلی خسته م میکنه اما هرطور حساب میکنم چشم پوشی کردن و حذف عید دیدنی ها کار شایسته ای نیست و بهتره این سنت حفظ بشه.

از اونطرف کار دانشگاهی دارم با یه عالمه برنامه برای خانواده مون!

نمیدونم به کدومش میرسم!

حالا وسط این شلوغیا پایتخت نشینان رو هم برای شام دعوت کردم!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۵۳
لوسی می