هیییییچ چیز به اندازه رعایت ادب و برخورد متشخصانه در جذابیت یک مَرد اثرگذار نیست.
هیییییچ چیز به اندازه رعایت ادب و برخورد متشخصانه در جذابیت یک مَرد اثرگذار نیست.
پسرک از صبح که بیدار شده چهارتا بیسکویت شکلاتی خورده.
میخواستم برای صبحانه چای شیرین بیارم که نونهای خشک رو بخوریم و تموم بشه.
ولی با این وضعیت برای بچهها خامه و عسل آوردم که پسرک بیش از این قند مصنوعی نخوره.
به پسرک گفتم به خاطر اینکه امروز یه عالمه شکر و شکلات خوردی نمیتونی چای شیرین بخوری.
اما پسرک کوتاه نیومد.
برای خودش چای ریخت و پنیر و شکر آورد و مشغول خوردن شد.
فقط مخالفتم رو اعلام کردم و علت رو توضیح دادم.
فکر کردم که باید نقش رَب رو بازی کنم.
خیلی برام مهمه که خودش تصمیمگیرنده باشه حتی اگر تصمیمش بر خلاف نظر من باشه.
و خودش تبعات تصمیمش رو بپذیره.
بماند که اینطور مواقع چقدر حرصم میگیره و خودخوری میکنم اما غالب مواقع موفق میشم که به روش نیارم و اجازه بدم خودش تصمیم بگیره که بعد از هدایت من به سبیل، اِمّا شاکراً و اِمّا کفوراً باشد. :دی
حالا دارم فکر میکنم تبعات این تصمیمِ گناه آلودش(:دی) الآن چی باید باشه؟
قطعا الآن متوجه ضرر این اقدام نمیشه.پس باید چه تبعاتی برای این تصمیم رو بهش وارد کنم که خیلی هم بهش خوش نگذره؟
هدف اصلیم اینه که اولاً متوجه بشه که صلاحش رو میخواستم که گفتم نخور.
و دوماً حتی اگر از ضرر اقدام مطلع نیست ولی چون من مخالفت کرده بودم باید به حرف من گوش میکرد.
مطمئنم بعد از تموم شدن صبحانهش عذرخواهی میکنه :/
حالا چه بکنم؟ فقط ناراحتیم رو بروز بدم؟ 🤔🤔
+گِلهای بر پسرک نیست چون من در مواجهه با رَبِّ خودم دقیقاً همین مدلی هستم. :/
ما فدائیانِ ه کسره!
اصلا نفهمیدیم از کجا شروع شد. آنقدر تدریجی بود که یکهو به خودمان آمدیم و دیدیم که داریم «پیامهایه تبریکه ساله نو» را جواب میدهیم. این لعنتیها کارشان را خوب بلد بودند؛ قبل از اینکه ما بتوانیم حرکتی بکنیم، شبیخون میزدند و همه جا را تسخیر میکردند.
آنها جنگ روانی را هم بلد بودند. آدمهایی که دوستشان داشتیم را میبردند سمت خودشان تا از آنها برای ضربه زدن به ما استفاده کنند؛ و اینگونه ما ارتباطمان با صمیمیترین دوستانمان قطع شد چون نمیتوانستیم به پیامِ «دله من خیلی برات تنگ شدِ» جواب محبتآمیز بدهیم.
اول فکر کردیم در حد چَت و پیامک و کپشن اینستاگرام است، اما یک روز صبح از خواب بیدار شدیم و دیدیم که در سطح شهر یک بیلبورد زدهاند به چه بزرگی و رویش نوشتهاند «عیدِ و جایزههاش»؛ و این یک اعلان جنگ رسمی بود. آنها به زیرنویسهای تلویزیون، مقالات، سایتهای معتبر و خبرگزاریهای رسمی هم نفوذ کردند. ما همچنان خوشبینانه فکر میکردیم عرصهی کتاب و کتابخوانی همچنان از دسترس آنها خارج است، اما کور خوانده بودیم؛ آنها کتاب هم چاپ کردند و اسمش را گذاشتند «رده پاهایه ما» و این یعنی ما کارمان تمام بود.
حالا هم ما خودمان را آماده کردهایم که همین روزها دیوان حافظ را که باز میکنیم، با مصرع «شرابه تلخ میخواهم کِ مردافکن بود زورش» مواجه شویم.
من سالها در جبههی #هکسره جنگیدهام دوستان؛ اما کمکم دارم سلامت روانم را از دست میدهم. دیگر وقت آن است که انصراف بدهم و عرصه را به شما بسپارم. راستش را بخواهید بیشتر از اینکه خسته باشم یا ناامید، میترسم. میترسم از اینکه مبارزه کنیم و پیروز شویم و در انتهای جنگ، یکی از همرزمانمان عکسی منتشر کند و زیرش بنویسد «جشنه موفقیته ما بعد از یِ جنگه سخت».
+ از آرزو درزی
چشمی که به شب بنگرد از پشت نقابی،
تکرار کند قصهی روزی و عقابی،
تردید ندارد که جهان زیر پر اوست،
هر ره که رود سایهی او همسفر اوست،
این مرغ گذر از پل تدبیر ندارد،
شاید خبر از گردش تقدیر ندارد،
روزی که بگیرند از این چهره نقابی،
وقت است کبوتر بزند نوک به عقابی...
+این تفسیر شما رو به یاد کسی نمیندازه؟ :/
+اگر دوست داشتید با این لینک دانلود کنید.
دیروز خانمی رو دیدم که برای نهیِ دو دخترِ غرق در آرایش، از منکر،
آروم بهشون گفت: اگر واقعاً این حرفهایی که در مورد آخرت میگن درست باشه، شما اون دنیا چه کار میکنین؟!
بعدم رفت.
دو تا دختر بهتزده به هم نگاه کردن.
به نظرم تا به حال بهش فکر نکرده بودن! :/
برای اینکه به همسر و مخصوصاً بچههامون ثابت کنیم بدون قید و شرط دوستشون داریم دو تا کار لازمه،
اول اینکه متوجه بشیم زبان عشق فرزند یا همسر ما چیه. آیا با آغوش و نوازش محبت رو دریافت میکنند؟ آیا با خدمترسانیِ ما محبت رو میچشند؟ آیا با کلامِ مهربانانه ما احساس عشق میکنند؟ آیا با دریافت هدیه احساس میکنند دوستشون داریم؟ یا چی؟ اگر چه کار کنیم بروز عشق ما رو بهتر دریافت میکنند؟ اون زبان عشق اونهاست که باید جدی گرفته بشه.
دوم اینکه هروقت با ما حرف میزنند کاملاً توجه کنیم و بعد همدل باشیم. از احساساتشون بپرسیم و سعی کنیم بفهمیمش. شنوندهی خوب بودن مرحلهی قبل از همدل شدنه. همدلی کردن باعث فوران عشق در روابط میشه. به وجود و احساسات هم احترام بذاریم.
بقیه چیزها دیگه مهم نیست به نظرم. این دوتا مهمترینها بودند.
+نکتهای دارین بهش اضافه کنین؟
کامنتها بدون نیاز به تایید، نمایش داده میشن. اگر نکتهای دارین بفرمائید در این باره همافزایی کنیم ^_^
فکر کنم سبکی و سرخوشی بعد از زیارت طبقهبندی خودش را دارد. امام به امام فرق میکند. نوع و اندازه و موضوعش لابد متفاوت است. در مشهد سرعت بالاست. در دم بار روی دوش را سبک میکنند. از همان اول طبرسی یا فلکه برق یا چهاراه شهدا به سختی یاد آدم میآید که برای چه این قدر با اضطرار بلیط خریده بود. طوری آدم را زود میبخشد و رضا میدهد که خود آدم هم خودش را میبخشد. اینکه در راه برگشت آدم تازهای میشویم یک قسمتیاش احتمالا به همین ربط دارد که دوباره به خودمان رضایت میدهیم. خودمان را میبخشیم و آن سنگینی ناامیدی از خود را جا میگذاریم. رضا شدن او کاری میکند که خودِ کند و کرخت فراموشمان بشود. گسترهی رضایتش طوری است که پیش از ماجرا از یاد میرود. مشهدهایِ خوب برقِ تهِ چشمهای آدم را بهش برمیگردانند.
+نفیسه مرشدزاده
دیشب نصفه شب، گل پسر، مامان مامان گویان اومد تو اتاقمون.
بلند شدم بغلش کردم که یهو مشاهده کردیم یک سوسک سیاه گنده روی توریِ پنجره نشسته!
اونم به طرفِ ما! تخت ما زیر پنجره است..
تنها کاری که تو ظلمات شب به فکرمون رسید، این بود که سریع پنجره رو ببندیم.
این شد که الآن یک روز تمامه که جناب سوسک بین توری و شیشهی پنجره میچرخه و بالا و پایین میره...
وااای که احساس میکنم زندگیم سوسکزده شده. هیچوقت تا حالا اینقدر نزدیک یک سوسک زندگی نکردم...
دارم فکر میکنم که این پنجره تا ابد به پنجره ممنوعه خونهمون تبدیل میشه و ما هرگز دیگه تا سالهای سااال بازش نخواهیم کرد...
+ چهکار کنیم از شرش خلاص بشیم؟ :(((
جرئت نمیکنم پنجره رو باز کنم.. بیاد تو اتاقمون چی؟ گمش کنیم چی؟ :((
واقعا نسبت به سوسک فوبیا دارم.. احساس میکنم وحشتی عظیم پشت پنجره است :((
صبح پسرک بیدار شد و بعد از دیدن یک کارتون گفت میدونی مامان همیشه به این فکر میکنم که من کی هستم!
واو! واقعا فکر نمیکردم بچهم اینقدر فیلسوف باشه.
میگم یه کم برام توضیح بده بفهمم به چی فکر میکنی؟
میگه میخوام بدونم کی هستم.
میگم دوست داری کی باشی؟
میگه پاندا! :/
قشنگ نابود شدم رفت! :))
میگم دوست داری پاندا باشی؟ دوست نداری آدم باشی؟
میگه پاندا هم یه جور آدمه دیگه! :/
میگم پاندا حیوونه مادر. آدم کجا بود؟
قشنگ داشتم ناامید میشدم ازش که گفت:
حالا اینو بیخیال کلا منظورم اینه که همهش فکر میکنم خدا برای چی منو آفریده؟
اگر منو نمیآفرید من نمیتونستم این دنیا رو ببینم.
بعد شاید همیشه پیش خودش میبودم.. هوم؟
یکی از نشانههای بیبرکت بودنِ یک نگرش و یک زندگی،
اینه که نتونی حس محبت و احترام سایرین رو از پسِ اعمال و حرفهاشون دریافت کنی.
میفرماید برای بدیِ بقیه نسبت به خودت عذرتراشی کن،
حالا عذرتراشی برای بدیها که هیچی،
این روزها محبت بقیه نسبت به خودمون رو هم نادیده میگیریم و اصلاً نمیفهمیم،
و حتی وقتی مستقیماً ابراز میکنه که قصدش خیر بوده، باز هم (مثلا به خاطر روشش) نکوهشش میکنیم و خلوص نیتش رو زیر سوال میبریم.
خدا بهمون رحم کنه.
+امروز داغ دیگری بر دلمون نشست و عزیز دیگری از بینمون رفت. اگر فاتحهای نثار روحشون کنید، ممنونتونم.
پدر مستر میخواست گل پسر رو روی تخت پیش خودش بخوابونه.
یواشکی به مستر میگم گلپسر از روی تخت میفته، ارتفاعشم بلنده.
یهو دیدم پسرک رفته تو اتاق به پدربزرگش میگه:
پدرجون اگه یه پتو این طرف گلپسر بذارین و چند تا بالشم اینجا بچینین دیگه خیالمون راحت میشه که گلپسر نمیفته. :)
+عاشق تدابیرشم ^_^
داشتم میگفتم که تا وقتی یک مسئله حل نشه و جوابش رو پیدا نکنم، یا کاری که ناقص و ناتمامه رو به ثمر ننشونم، پوشهش گوشه ذهنم باز میمونه.
مگر اینکه متعمداً بشینم با خودم صحبت کنم(باید حتماً بشینم صحبت کنم) و بیخیال موضوع بشم. اما اینم باعث نمیشه که پوشه شیفت دیلیت بشه. بلکه صرفاً میره تو ریسایکل بین! :)
خب این خیلی ویژگیِ خاصیه و با اینکه مزایایی داره مخصوصاً در جوانی، خیلی وقتها هم آزاردهنده میشه.. خیلیها نمیتونن این ویژگی رو درک کنن و بفهمن که یک ذهن بشری چقددددر میتونه فعال باشه. بهتره بگم لحظهای نیست که من به چیزی فکر نکنم. حتی تو خواب من به مسائلی فکر میکنم. فکر کردن به معنای کلمه. نه درگیر شدن! فکر میکنم تا برای مسائل مختلف راه حل پیدا کنم. اسمش خودخوری و خوددرگیری نیست.. فقط فکر کردن و پرداختن به چالشهای فکریه. ولی وقتی فرسایشی بشه طبیعتاً از ویژگیهاس منحصر به فکر کردن خارج میشه.
این ویژگی رو ریاضیخورها و به طور اخص کدنویسها خوب تجربه کردن. وقتی میخوای یه کد بنویسی، حرف میزنی بهش فکر میکنی، غذا میخوری بهش فکر میکنی، میخوابی بهش فکر میکنی، بیدار میشی بهش فکر میکنی، تا وقتی که بفهمی اون کد رو چطور میشه نوشت..
شاید فلسفهپردازها و فیلسوفها هم تجربهش کرده باشن برای کشف وقایعی.
خلاصه که نمیتونم از چالشهای فکری فرار کنم و راستش دیگه داره کم کم دلم برای خودم میسوزه تو این سن و سال... دلم روانی آسوده و آرامش و بیخیالیِ بیشتری میخواد..
+حالا خودم که هیچی تموم شدم رفت ولی از اینکه شواهدی از این ویژگی رو در پسرک مشاهده میکنم براش غصه میخورم.. هرچند که یه جورایی نشاندهنده هوششه..
اونهایی که موقع دیدنِ رنج و مصیبت بقیه، میگن قضا و قدر الهی بود و اجل بود و دنیا همینه، ولی در عین حال سستترین افراد در تحمل رنج و مصایب خودشون هستند چقدر غیرقابل تحملند،
و من نمیتونم وقتهای مصیبت باهاشون همدلی کنم..حتی نمایشی..
اصلا نمیتونم...
:(
+ من نمیدونم چکار کنم که دلم باهاشون صاف بشه...
طبیعت بچهها شیطنت و بازی و کنجکاویه.
تقریباً محاله که بچهها رو به یک محیط جدید ببری و امتحان کردن وسایل مختلف، دست زدن به اشیاء مختلف و دویدن تو قسمتهای آزادش اتفاق نیفته.
اگر درِ اتوماتیک داره، حتما باید چندبار، شخصاً، باز و بسته شدنشو امتحان کنن.
اگر آب سرد کن داره باید چند بار لیوانها رو آب کنن.
اگر دستگاه خرید خودکار داره باید حتماً ازش خرید کنن و امثال اینها.
خب من همیشه بچهها رو تو تجربه وسایل جدید آزاد گذاشتم. خودم همیشه بودم و اجازه دادم "در حضور خودم" همه چیز رو تجربه کنند، مبادا تجربه جدید به دلشون بمونه و بدون تجربه کردن درگیر این باشن که اون آبسردکنِ فشاری دقیقاً چطوری آب میریخت.
بسیااار شنیدهم که تو مغازه مامانها به بچههاشون میگن دست نزن الآن آقا دعوات میکنه.
خب رویکرد من این بوده که بگم: این وسیلهی آقاست. ما بدون اجازه به وسیله بقیه دست نمیزنیم. در این صورت بچه سردرگم نمیشه که چرا باید به خاطر دست زدن به یک وسیله دعوا بشنوه!
خب طبیعتاً کار سادهای نیست ولی خیلی دوستتر دارم که با تمام سختیش اجازه بدیم بچهها تجربه کنن و اطرافشون رو ببینن و چیزهایی که نمیدونن رو بپرسن.
اما یه چیزی مهمه این وسط و اون احترام گذاشتن به مالکیت خصوصی آدمهاست. انتظار نداشته باشیم که صاحب مغازه اجازه بده بچه شما به همه وسایل دست بزنه. یا تنهایی بره کنار آب سردکن و مدام لیوانها رو برداره و آب بخوره. یا صندلیهای کافه و رستوران رو جابجا کنه و سر و صدا ایجاد کنه. قطعاً ما مسئولِ تمام افعالِ فرزندمون هستیم، اگر جایی هست که خاص بزرگسالانه و فعالیتهای بچهها توش تحمل نمیشه اصلاً با بچهها به اونجا نرین. حالا چه خونه فامیل و اقوامِ زیادی حساس باشه چه رستوران و سینما!
از مردم که نباید طلبکار باشیم که شیطنت بچههای ما رو تحمل کنن و چیزی نگن. خوبه خودمون حدود رو رعایت کنیم تا با تشرِ غریبهها اعتماد به نفس بچههامون ضایع و زایل نشه.
+ تازه من وقتایی که بچهها یه چیزهایی رو هم نمیبینن خودم بهشون میگم بیا ببینیم این چطوری کار میکنه! :دی
راستش رو بخواین مدتها مریدِ مسلکِ لقمان بودهام "که ادب از بیادبان بیاموزم و هرچه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعلِ آن پرهیز کنم."
لازم میدونم بگم با نهایت احترام به جناب لقمان و همچنین جناب سعدی، این روش خیلی روش بدیه و یه روشِ فوق العاده فرسایشیه که روح و روانت رو علاوه بر خودت درگیر دیگران هم میکنه، و علاوه بر دلسوزی برای خودت، باید برای دیگران هم دلت بسوزه؛ و البته این دلسوزی برای سایرین حالت و بیانِ خوشبینانهی موضوعه؛ وگرنه آدم هرچی از یک فعل بیشتر بدش بیاد، از عاملِ اون فعل هم دور و دورتر میشه...
:(
+من برعکسش رو دوستتر دارم.. ادب از اهل ادب بیاموزیم :)