ماجراهای من و خودم!

این منم با همه ترکیباتش...

ماجراهای من و خودم!

این منم با همه ترکیباتش...

ماجراهای من و خودم!

یک عدد لوسی‌می هستم در جستجوی مهربانی :)

مستر بهم میگه تو شبیه لوسی‌می هستی!
برای همین اسمم اینه :)

+پسرکی هشت ساله،
و گل پسری پنج ساله دارم.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
پربیننده ترین مطالب

1384.

جمعه, ۱۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۳۷ ب.ظ

من و

مستر و

پدرش و

زعفران های توی باغچه!



+امروز یکی از خشمناکترین روزهای زندگیم بود!

از فرط خشم به مستر گفتم

که الی الابد خونه ی پدرش نخواهم رفت! :|

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۱۵
لوسی می

نظرات  (۵)

۱۶ آبان ۹۴ ، ۰۰:۲۶ مامان محمدمهدی
اوه اوه چه خشمگین!
ان شاءالله خیلی زود فروکش کنه یا شایدم تا الان رفته پی کارش این خشم لعنتی
پاسخ:
آره خفن خشمگین بودم! خفن!
الان که فروکش کرده ولی از اون مدلاییه که بهش فکر کنم غلیان پیدا میکنه!
۱۶ آبان ۹۴ ، ۰۰:۳۲ مامان محمدمهدی
حالا ربط زعفران با اینایی که گفتی چی بود؟ زعفرانهایی رو که کاشته بودی خراب کردن؟ زعفرانهات رو واسه خودشون برداشتن تماما؟ ....:))
پاسخ:
زعفران اصل ماجراست! خیلی توضیح داره بخوام بگم! فقط اصل موضوع اینه که اومدن تو باغچه مون واسه خودشون زعفرون کاشتن! ولی حواشی زیاد داشت!

👨👩👴

الان خوبی؟

پاسخ:
آره خوبم! زورم نمیرسه دیگه چه کار کنم؟
حواشی ماجرا رو که نگفتی
اصلش روهم ...   ای بابا سخت نگیر، من عادت کردم هیچ چیز این خونه رو مال خودم ندونم، باغچه تــــــــــون؟؟؟
ما باغچه ای نداریم، یعنی در حقیقت دارایی ای نداریم توی این خونه، همه چیز این طبقه مشترکه، حتی گاهی حریم خصوصیش:(((
میدونی حس میکنم اگر فکر کنی پدرو مادرشوهرت تافته جدابافته ان، خیلی راحت تر میگیری
یعنی من واقعا رفتاری که می بینم رو با هیییییییییییچ معیاری نمی سنجم، خیلی وقتها منِ دخترش از همسایه ها براش غریبه ترم
البته خیلی وقتها خیــــــــــــــــــلی ناراحت و دل شکسته میشم حتی، ولی خب، نمیشه کارش کرد
تو هم به نظر من تا حد ممکن، تا وقتی که اینجایی خودت رو بزن به بی خیالی
قبلا هم گفتم، اینا رو برات میگم که بدونی آسمون همه جا یه رنگه:) شایدم :(
پاسخ:
راستش فکر میکنم گفتنش باعث بشه که نتونم درست منتقلش کنم و بعد همه بگین عجب بیکاری هستی تو که به این چیزا فکر میکنی!
کلا از اینکه در برابر قوم شوهر احساس شکست کنم حس خوبی ندارم!
نه من نگفتم باغچه مووووووون! گفتم باغچه! میدونی من میخواستم از یک اتفاق پیشگیری کنم که مستر کمک نکرد و اتفاقه افتاد!
این شد که خیلی شاکی شدم.
آره واقعا نمیشه کاریش کرد.. من خودمو میزنم به بی خیالی اما از اینکه طرفم احساس قدرت و پیروزی کنه شاکی میشم! یک مثال ساده ش اینه که وقتی ما جایی قراره بریم و مثلا مادرشوهرم قرار ما رو به هم میزنه که مستر بره دنبالش، میتونم بی خیال باشم به شرط اینکه نفهمم یا حس نکنم قصد مادرشوهرم نمایش قدرت بوده! اما وقتی مثلا مستر میگه که من به مامان گفتم ما جایی قراره بریم ولی گفت اونجا رفتن مهم نیست پاشو بیا دنبال من! این احساس پیروزی از جانب مادرشوهر منو به هم میریزه! البته این یک مثال بی ربط بود! ربطش فقط احساس پیروزی اونهاست..
عزیززززززززم، حق داری، منم احتمالا اگه جای مامان و مادرشوهرم عوض میشد، یعنی من خونه مادرشوهرم ساکن بودم، این حسهای تو رو داشتم
البته من قوم شوهر رو پیوسته توی ذهنم ندارم، یعنی واقعا حساب مادرشوهر، پدرشوهر، و برادرشوهرها برام جداست، بهمین خاطر کمتر مسائل رو به هم ربط میدم
اما خب، شرایط ما خیلی متفاوته، ما در مقابل ادمهای کاملا متفاوتی هستیم، پس طرزفکر من و تو نمیتونه شبیه باشه
گاهی فکر میکنم اگه این شوهرها کمی سیاستمدار بودن، چقدر از این مشکلات حل میشد:(
برات آرامش آرزو میکنم همیــــــــــــــشه:*
پاسخ:
آره واقعا خیلی فرق می کنن. مادر آدم اگه باشه بیشتر دل آدم می شکنه ولی قوم شوهر که باشن خشم در آدم ایجاد میکنن! من شاکی میشم تا اینکه ناراحت بشم! :|
ممنونم عزیزم ان شالله بهتر و بیشتر قسمت خودت باشه :)