3095.
از اینکه هنوز من رو امیدوار نگه میدارین،
ازتون ممنونم.
راستشامیدم خییییییلی کمرنگه..نمیدونم چرا..
احساس بی لیاقتی که میکنم
این که هیچی!
احساس نگرانی از پر رو شدن و مغرور شدن و نشناختن حد و حدود خودم هم دارم
احساس میکنم اگر بهم رو بدین دیگه نشه این غرور بالا رفته رو جمعش کرد!
هرچند که با شما بودن اصل ماهیت آدم رو برای آدم آشکار میکنه..
اما خب.. جنبه لازم داره
که اونم باید خودتون بهم بدین دیگه!
پس می تونم نگران نباشم از اینکه بخواین به وسیله ی رد کردنم تکبرم رو در هم بشکنین؟!
یه جور دیگه این کار رو بکنین لطفا.
یک بخش از ناامیدیم هم مربوط به این وابستگی ایه که به اون آقا داریم..
اصلا دلم روشن نیست که برای ما قدمی برداره.
اینم خارج از قدرت ماست..
میشه درست بشه همه چی؟!
شما که میدونین من دلم میخواد بیام.
میدونم که این کافی نیست! میدونم..
چقدر از خودم بدم میاد وقتی به این قسمتهاش فکر میکنم
میدونم که خیلی ها خیلی بیشتر از من میخوان و ظرفیت بیشتر و بیشتری هم دارن
اما خب..
شما اگر بخواین منم جا میشم..
یک بار دیگه سر ما منت بذارین..
لطفا بخواین.
لطفا.
+صلی الله علیک یا اباعبدلله.
+حتی اگر نشه، حتی اگر اینبار نخواستید بیایم و دوباره چشمانمون به اون بارگاه نورانی منور بشه،
باز هم با تک تک سلولهام ازتون ممنونم که این روزها دوباره به من شوق آمدن دادین.
دوباره حس و حال آبان نود و سه رو برام زنده کردین.
دوباره داشتنِ گل پسرم رو به رخم کشیدین
و دوباره من رو هوایی کربلا کردین..