ماجراهای من و خودم!

پاسخ:
یکی که مستر برای کمک بهش رفته بود.
به این دلیل که طرف گفته بود فردا میخوام تا ظهر بخوابم
و فردا وقت ندارم بیای کمکم! الان بیا! :|

پاسخ:
:)
نه. اونطوری ها هم نیست. روش اثر میذاره اما کلا پسر صبوریه. بعد هم به اندازه ی کافی با ماموریت بودنهای باباش مواجه شده.
امروز اوضاع فرق میکرد برامون. گل پسر هم مریض بود و مدااام بغل من. برای همین نبودن باباش به چشمش اومد :)

پاسخ:
آره واقعا.
ولی برام جالبه که اصلا نگاهشون به این موضوع مثل ما نیست.
و مثلا برای مستر اصلا جا نمیفته که من چه تصور و دریافتی از این مسئله دارم.
میگه تو سخت میگیری! مهم اینه که آدم به همه کمک کنه تا جایی که میشه!
بعد من احساس میکنم که لابد روحم کوچکه که اینقدر مثل مستر سعه صدر ندارم :(
و اوضاع بدتر از بد میشه برام.

پاسخ:
سلام.
نه مادرشوهر نبود.
یه بابایی! با یه عالمه دلِ خوش و طلبِ نگرفته لابد! :|
البته مستر اونو به ما ترجیح نداد.
وقتی که میرفت اوضاع خوب بود.. ولی خب بعدش یه کم وضع به هم ریخت.
اما من تعجب کردم که با اینکه گفت صبح میخوام بخوابم و فردا وقت ندارم بیای کمک
مستر گفت باشه پس الان میام! :|

پاسخ:
طلبکارند.

پاسخ:
والا به خدا :|