ماجراهای من و خودم!

این منم با همه ترکیباتش...

ماجراهای من و خودم!

این منم با همه ترکیباتش...

ماجراهای من و خودم!

یک عدد لوسی‌می هستم در جستجوی مهربانی :)

مستر بهم میگه تو شبیه لوسی‌می هستی!
برای همین اسمم اینه :)

+پسرکی هشت ساله،
و گل پسری پنج ساله دارم.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
پربیننده ترین مطالب

3471.

چهارشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۵۷ ب.ظ

به مناسبت بازگشت مستر

در اقدامی کاملا انتحاری

با بچه ها،

شباهنگام رفتم "یه گلدون گل هدیه ی ما برای مستر"

خریدم.



+واقعا من موندم در دوران دانشحویی چطوری ساعت نه شب برمیگشتم خونه!

الان اصصصصصلا جرئتشو نداشتم تا سر کوچه برم!

+وصف رفتار گل پسر تو گل فروشی اصلا مقدور نیست. بچه م واقعا گل دوستهههه.

+وقتی برگشتم متوجه شدم کلید از داخل خونه هم روی قفله! در نتیجه نمیتونستم در رو باز کنم!

رفتم آچار و پیچ گوشتی از همسایه گرفتم حدود نیم ساعت درگیر یودم تا در باز شد!

:|

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۸/۲۶
لوسی می

نظرات  (۱۲)

هر چی میگذره بیشتر احساس می کنم چقدر با هم متفاوتیم. من بودم عمرا با پیچ گوشتی میفتادم به جون در!!
منم گلدون دلم میخواد
پاسخ:
اتفاقا وقتی تصمیم گرفتم گلدون بخرم یاد شما افتادم که دلت میخواست!
گفتم من میذارمش رو اپن!  :دی
آره این از اون کاراییه که اکثرا نمیکنن! خب بعد میخواستی چه کار کنی با دو تا بچه بیرون از خونه؟!  :|
گاهی آدم مجبوره!
هرچند که این کار اصلا برای من تازگی نداره! من بارها با پیچ گوشتی و انبر در باز کردم! خیر سرم رشته م فنی بوده ها!  :دی
البته درِ این خونه واقعا بد قلق بود و خدایی خیلی بیشتر از چیزی که باید، زمان برد! نیم ساعت! چه خبره! :|
مستر؟ :|
پاسخ:
همسرم :)
۲۷ آبان ۹۵ ، ۰۴:۱۱ تنها دلشکسته

چه گل قشنگی... همیشه به شادی... :)

عجب شانسی دارید!! کلید پشت در... سر ما هم اومده... فاجعه است...

حالا چطوری بازش کردین؟! من که بلد نیستم... آخرش که یه جورایی قفل در خراب میشه! مال شما نشد؟

واااای نیم ساعت؟! بچه ها خوبه مدارا کردن و اذیت نکردن!

پاسخ:
سلامت باشی.
نه در که خراب نمیشه! باید پیچهای دستگیره رو باز کنی و اون زبانه ی در رو با انثر بپیچونی که باز بشه.
البته این وقتی جواب میده که در قفل نباشه! قفل که باشه نمیتونه باز کنی باید قفل ساز بیاری.
پیچهامون انگار هرز بود!  :|
آره پسرک خیلی لطف کرد.
البته مدارا که نمیشه گفت! گل پسر  با کفش های جاکفشی مشغول شد! و حسابی کثیف کاری کرد!
امروز تولدته؟
یا 30
سی تولد وبلاگ بود؟
یه اتفاقی تو این روز برای اینجا بود!
پاسخ:
هیچکدوم! :دی
مرسی که به یادت بود اما فردا تولدمه و سی ام تولد وبلاگمه!
یادته واقعا؟ بیست و پنج سال و دو روزم بود! الان بیست و هشت سالگیمه!
اون موقع پسرک یک ساله بود...
۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۲:۰۹ دچــ ــــار
چه جالب !
و چه زیبا!

منم دیشب یه گلدون بسیار زیبا (البته پلاستیکی نبود) با یه شاخه گل بسیار زیبا (که البیته طبیعی نبود) هدیه دادم :) 
+ خیلی هم خوشش اومد فک کنم!
پاسخ:
آفرین به شما.
فردا تولدت مبارک ^__^
چه خوبه آدم هم خودش آبانی باشه هم وبلاگش!!! :)
بعد تو که پسرت هم آبانیه دیگه خیلی خوش‌به‌حالت‌تره!!! ^__^
پاسخ:
قربونت عزیزم ممنونم.
آرهههه الان که فکر میکنم از نشانه های سعادت یکیش همینه! :)
مرسی.
شوهرت چه واکنشی نشون داد؟
ما از این گلها داریم به نظرم(تابلویه اصلا اهل گل نیستم...)
کاشی هاشو ببین 
لامپها رو خاموش کردی و عکس گرفتی؟

پاسخ:
مستر وقتی اومد اینو گرفتم جلوش با کلی ذوق و گفتم تقدیم به شما..
گفت این چیه؟؟!
گفتم یه عدد خرس قطبی به همراه بچه هاش!  :)))
بعد که دید سوالش خیلی ضایع بوده کلی خندید و گفت نه منظورم این بود که اسم گلش چیه!
حالا انگار اسم همه ی گلها رو بلده!  :))
اینم واکنش مستر!   :))
گل یخه.
کاشی های بین کابینت های بالا و پایینمونه.
و نه! کلا من چراغ آشپزخونه رو کم روشن میکنم و از نور هود یا پذیرایی استفاده میکنم! فکر نمیکردم اینقدر تو عکس به چشم بیاد!
بدیش اینه روی اپن هم از دست شازده پسر ما در امان نیست!
من معمولا زنگ میزنم پدرشوهرم کلید یدکمونو بیاره. یا حتی تر اگه همسر نزدیک باشه صبر می کنم تا بیاد یا حتی ترتر میرم خونه همسایمون(البته اگه همسرش شیفت باشه)
تجربه چند ساعت معطلی رو هم دارم من!!!
پاسخ:
آره دیگه سن و سال پسر شما اینطوریه.
هرچند که الان گل پسر  ما هم کم کم داره بالا رفتن از اپن رو یادمیگیره اما من هنوز به بالا نرفتنش امید دارم!
تا بهار که بشه و یک سال و نیمه بشه دیگه گلها رو میذارم رو تراس.
عجب! ولی به نظرم بیا و در باز کردن با پیچ گوشتی و انبر رو یاد بگیر اصلا سخت نیستا! این کارهایی که گفتی برای من سخت تره.
یعنی زده تو ذوقت؟ ماست مالیش مورد قبول درگاهتون واقع شد ؟ P:
مسئله به چشم اومدن من نیست مسئله جلوه ی قشنگیه که تو عکس گرفته 
یه وبلاگ دیگه هم بود خییییلی عکس میذاشت بعد همیشه همه چیز برق میزدن ولی یه جوری انگار پس زمینه تاریکه 
پس این بوده
رمانتیکه فضای آشپزخونه ات اینجوری،درست میگم؟
پاسخ:
نه زیاد! من با جواب خودم خیلی حال کردم دیگه نشد به این فکر کنم که زد تو ذوقم یا نه! :))
عه! پس قشنگ تره  :) فکر کردم به چشمت اومده!  :))
چی بگم والا!
اگر اینطوری فضا رو رمانتیک می بینی باید بگم کل خونه مون بعد از خواب بچه ها به شرایط کاملا رمانتیک میرسه!
چون موقع خواب بچه ها، نورمخفی و چراغهای کوچک رو روشن میکنیم فقط! :دی
از حالا به این فضا دقیقتر و با محبت بیشتری نگاه میکنم  :)
۰۲ آذر ۹۵ ، ۱۹:۰۷ مامان محمدمهدی
چه جالب
اونجا که بودیم برای همسر از آرتیست بازیهای اولین سفرم به کربلا تعریف میکردم .اولین سفری که مجرد بودم و تک و تنها با هیات رزمندگان رفتم کربلا سال ۸۳.بعد خودم تنهایی از حرم حضرت علی تاکسی میگرفتم میرفتم مسجد کوفه ازونجا مسجد سهله و بعد برمیگشتم هتل.نه یبار که دو روز و هر روز دوبار همچین غلطی میکردم :|
اونوقت اینبار با همسر یکی دوبار که سوار تاکسی شدیم وحشت میکردم تو ماشین که نکنه طرف آدم ناجور باشه
خلاصه اینگار آدم ازدواج میکنه ترسوتر میشه
پاسخ:
واقعا آرتیست بازی بوده ها!
آفرین!
اون موقع زمان صدام بود آیا؟! که امن بوده یا تو همین سالهای بلوا اینطور کارها رو میکردی؟یادم نیست جنگ عراق کی شروع شد!
آره منم به نظرم با ازدواج آدم ترسو و کلا قدری لطیف تر میشه.
۰۲ آذر ۹۵ ، ۱۹:۱۱ مامان محمدمهدی
الان این گلدونو واسه همسرت خریدی یا آشپزخونه ت؟:)
قشنگه
پاسخ:
خب یک تیر و دو نشون بود دیگه!
صادقانه رفتم براش شاخه گل بخرم. دو تا شاخه که هرکدوم از شاخه ها رو یکی از بچه ها بهش بدن،
اما خب مستر تایمی برمیگشت که بچه ها خواب بودن،
گفتم یه شاخه هم بگیرم حیفه خشک میشه ولی یه گلدون ان شالله که موندگاره.. اونم برای حفظ خاطره ی چهار روز تنهایی ما!
اولین بار بود که چهار روز سه نفری موندیم تو خونه. و تقریبا هیچ کسی از تنها بودنمون خبری نداشت.
۰۳ آذر ۹۵ ، ۰۹:۵۲ مامان محمدمهدی
جنگ تازه تموم شده بود و جزء اولین کاروانها بود.زمان صدام که فکر کنم اصلا نمیزاشتن و محدودیت در تردد بوده و فقط با کاروان اینور و اونور حمل میشدن زائرین
پاسخ:
نمیدونم زمان صدام چطوری بوده اما قطعا اونجا امن تر از بعد از جنگ بوده دیگه.
بابا واقعا شاهکار بودی! با اون همه آمریکایی که ریخته بوده اونجا!