3520.
ما زنده ایم!
+just two words!
انگار دارم نامه ی اسارت می نویسم!
جاست تو وردز! :|
والا هرچی بگم که بنی بشر از یه دقیقه ی بعد خودش خبر نداره کمه!
والا کمه!
و ما تدری نفس ماذا تکسب غدا!
والا خدا سخاوت به خرج داده گفته غدا! نگفته یه دقیقه ی بعد!
با گوشت و خونم بارها درک کردم که یه دقیقه بعدت اصلا معلوم نیست چه خبر باشه،
پس ما غرک بربک الکریم؟! ها؟!
والا گل پسر ما از چهارشنبه اوضاع مزاجیش به هم ریخته بود،
کمتر از یه روز بعد حالش خوب شد
ما هم گفتیم خب احتمالا چیز آلوده ای تو دهنش کرده.
بعد جمعه ناهار دعوت شدیم خونه مامی شوهر،
اومدیم بساطمون رو جمع کنیم برگردیم که یهو حال من و مستر به هم خورد.
از اونجایی که فردا صبحش مستر عازم ماموریت بود موندیم همونجا!
آقا من ساعت سه ی صبح به چنان وضعی دچار شدم
که مستر رو بیدار کردم گفتم باور کن دیگه قلبم برای تپش انرژی نداره!
آی ام گویینگ تو دای!
(اصلا خفن انگلیسی شدم تو این دوره! :))
خلاصه همون ساعت سه صبح
پدر شوهر ما رو برداشت برد درمانگاه سرم زدیم
مستر هم که با کلی احساسات و رمنس و حال خراب البته،
رفت ماموریت.
ما هم موندگار شدیم اینجا!
اینجا یعنی خونه مادرشوهر.
الانم بعد این مدت رفتم وایمکس رو وصل کردم،
و زندگی از سر گرفتم
به امید اینکه مستر ساعت ده شب برگرده ان شالله.
خسته شدم،
کلافه ام،
بچه هام دلتنگن،
عصر تا نیمه شب اینجا ملت همه میخکوب پای تی وی ان،
و بچه ها کلافه تر میشن!
خلاصه که با تمام محبتی که به ما کردن و من بینهایت ممنونشونم،
خیلی اوضاع روانیمون خوب نیست!
حالا هم مثلا قراره تا کسی هست که با بچه ها بازی کنه
من قدری پایان نامه کار کنم!
مثلا البته!