3546.
دیگه کم کم کم کم دارم به ماموریت های مستر عادت میکنم،
جز دلتنگیهام
و نگرانیهام از رفت و آمدهاش که انگار تمومی ندارن،
دیگه لااقل از صبح به نبودنش تا شب،
و اینکه حالا با بچه ها چطوری روز رو شب کنیم
و چرا کسی به فکر من نیست،
یا چطور میشه که مامان اصلا براش مهم نیست که ما سه تا تنهاییم،
فکر نمیکنم!
از اینکه خونه مون می مونم و هیچکس نمیاد و یا نمیرم خونه ی کسی اصلا حرص نمیخورم،
تقریبا دیگه هیچوقت به هیچکس حتی خبر نمیدم که مستر نیست،
و هر بار که متوجه شدن، سر جریانی بوده که در جوابشون گفتم.
همچنان خیلی برام سخته،
اما الحمدلله دیگه روزگارمون طاقت فرسا نمیگذره،
که لحظه لحظه ش برام مثل صدسال تنهایی باشه،
که همه ی روز رو هدر بدم و حرص بخورم و زندگی رو به کام خودم و بچه ها زهر کنم!
و در جواب دعوتهای همیشگی مادرشوهر که بریم اونجا،
موندن در خونه خودمون رو ترجیح میدم.
الحمدلله.
+فکر کنم بعد از شش سال و نیم، کم کم دارم یاد میگیرم!
+دو ماهی هست که ماموریت های مستر هفتگی شده.
و جالبه که پارسال تو همین بازه ی زمانی هم همینطور بود، این یک نمونه از غُر(!)های پارسالمه!