3660.
امروز بعد از اطلاع یافتن از بازگشت مستر
در اقدامی انتحاری پدر مستر رو برای فردا ناهار دعوت کردم!!
حقیقتاً از فرط محبت نبود!
صرفاً از خوبیِ خودمه در جبرانِ لطفِ این دو سه هفته ی اخیرشون.
+خدایی هروقت مستر عازم ماموریته و اونها اطلاع دارن،
هرقدر هم تعارف گونه،
اما زنگ میزنن میگن تنها تو خونه نمون بیا اینجا.
فردا پدر مستر تنهاست،
شرط انصاف نبود که منِ مطلع، دعوتشون نکنم.
+اول که زنگ زدم مادرمستر گفت بهت خبر میدم،
بعد تماس گرفتن گفتن که پدر رو بالاخره راضی کردم که بیاد خونه تون! :|
عروس خوبی بودم که خویشتن داری کردم و نگفتم اصرار زیاد نمیکردید شاید دوست ندارن بیان! :دی
+حالا ناهار چی بپزم؟!