4112.
دیشب نماز مغرب و عشام رو خیلی بی حال خوندم،
بعد تصور کردم که اگر این آخرین نماز زندگیم باشه چی میشه!
رو به آسمون کردم و گفتم خدایا، ما که آدم نشدیم،
حالا گذشته ها دیگه هرچی شده گذشته،منم نمیتونم درستش کنم،
حالشم ندارم،
اعصابشم ندارم که هی حرصشو بخورم! (پررو بازی به تمام معنا!)
مرگ ایده آل و روح بلند و دیدنِ عالم جان به ما نیومده انگار،
لااقل بیا و خوبی کن و یه روزی، یه زمانی، یه وقتی منو ببر که اون روزم ایده آل باشه.
یه وقتی که لااقل حسرت همون روز رو نخورم،
لااقل تو اون روزم نمازهام همگی اول وقت بوده باشه،
تو اون روزم یه زیارت عاشورای پیش از مرگ خونده باشم،
تو اون روزم با بچه ها حسابی بازی کرده باشم،
با مستر مهربون بوده باشم،
تو اون روزم هدفمند زندگی کرده باشم،
نیای یه روزی منو ببری که بیزار از زمونه و زندگی و روزگار،
فقط صفحات وب رو بالا پایین کرده م..
نشه که مرگم تو اون روزهایی باشه
که وقتی که شب میشه و روز تموم میشه
آدم از فکر کردن به روزش احساس شرم میکنه،
بیا و خوبی کن..
+اگر هر روز جوری زندگی کنید که گویا روز آخر زندگی شماست،
عاقبت روزی چنین خواهد شد.
اللهم الرزقنا از همینایی که لوسی می میگه :دی