ماجراهای من و خودم!

این منم با همه ترکیباتش...

ماجراهای من و خودم!

این منم با همه ترکیباتش...

ماجراهای من و خودم!

یک عدد لوسی‌می هستم در جستجوی مهربانی :)

مستر بهم میگه تو شبیه لوسی‌می هستی!
برای همین اسمم اینه :)

+پسرکی هشت ساله،
و گل پسری پنج ساله دارم.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
پربیننده ترین مطالب

4174.

دوشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۶، ۰۸:۳۲ ب.ظ

میخواستیم با مامانم اینا بریم یه باغی بیرون شهر،

پسرک اصرار داشت دوچرخه ش رو هم ببریم.

مستر میگفت: دوچرخه ت رو بذاریم تو ماشین دیگه خودمون جا نمیشیم؛ نمیشه ببریمش.

پسرک: خب بدیم باباجون بیارن (بابای من)

مستر: بعد مامان جون و دایی چطوری بیان؟

پسرک: اونا با ماشین ما بیان، باباجون دوچرخه ی منو بیارن [کشته مرده ی راه حلهاشم! :)]

مستر: یعنی باباجون تنها بیان؟

پسرک آره دیگه! که دوچرخه مو بیارن.

مستر: گناه دارن خب! همه ی راه تنها باشن، گناه ندارن؟

پسرک: چطور شما همه ش تنها تنها میری مأموریت چیزی نیست،

چطور باباجون این همه تنها تنها میرن سرکار چیزی نیست،

حالا یه ذره راه تا باغ نمیتونن تنها بیان؟؟!



:))

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۶/۲۰
لوسی می

نظرات  (۱۷)

خخخخخخ! چقد دوچرخه ت رو دوس داری!!!
پاسخ:
:)
@پسرک :)
عجب!!

زن ها !!!حس عجیب و غریبی به بچه ،خصوصا بچه های خودشون دارند!!

زندگیتون شاد!
پاسخ:
بله.
البته من سعی میکنم در پستهای خاطره نویسی حسم رو آشکار نکنم! :)
۲۰ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۳۷ بـانـوی بـرفـی
آخی عزیزم ما کجا وبچه های حالا کجا...ماشالله بهشون...ببوسش😘😍
پاسخ:
واقعا واقعا واقعا!
قربون تو :*
ببخشیدااا :)))

ولی کل وبلاگتون یه طرف جاهایی که اسم پسرک میاد یه طرف :)))))
خدا حفظش کنه :))
پاسخ:
:)
آره خودمم میدونم :)
ممنونم از لطفتون.
اووممم مگه نمی خواستی عکسشونو بذاری؟ ^_^
خیلی دوست دارم ببینمشون
خدا حفظشون کنه : )
پاسخ:
چرا! میذارم حالا! فعلا وقت ندارم خدایی! :))
مرسی عزیزم از لطفت.
پسرک تون منو یاد امیرحسین پسرخاله  خودم میندازه. چند روز پیش گفتیم عیده بریم پارک. گفت عید یعنی چی؟ یعنی همینکه می رفتیم خونه مردما شیرینی و اینا میخوردیم؟ مامانش گفت نه. عید غدیره. یهویی برگشت گفت غدیر!(با یه حالت تعجب خیلی زیاد.) خلاصه الان فکر میکنه عید غدیر که شد باید بریم پارک. عید نوروز هم باید بری شیرینی بخوری. :))
.
حالا آخرش چرخش رو بردین؟
پاسخ:
:))
خوب بود میرفتین خونه ی یه سید عید دیدنی، یه کم شیرینی میخوردین تصور بچه از عید خراب نشه :))

نه نبردیم. بابام گفتن کار دارم نیومدن. مامانم اینا با ماشین ما اومدن. پسرک هم دیگه دید بابام نیستن راضی شد :)
استدلالاشو عشقه
پاسخ:
قربونت :*
۲۰ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۳۱ مـــحـــدثـــه ...
لوسی می،لطفا لطفا لطفا از پسرک بیشتر بنویس :)))
ماشالله به پسرک و گل پسر جانت :)
پاسخ:
متشکرم از این حجم محبت خانم مهربون :)
پسرک رو سوار دوچرخه اش میکردین میگفتین دنبال ماشین بیا! :)
ولی باربند ماشین تو اینجور مواقع خیلی خوبه. 
پاسخ:
هههه ههه! اینم میشد :))
جیگرشو
ماشاءالله بهش :))
پاسخ:
سلامت باشی گله :)
۲۱ شهریور ۹۶ ، ۰۹:۵۳ دُچــــ ــــار
دلمون برای شیرین کاری هاش تنگ شده بود :))

+ فک کنم مستر کم کم دیگه خلع سلاح میشه چون شما انگار دقیقا خودتو رو تکثیر کردی :)
پاسخ:
:)
متشکرم.

+آره یه جورایی! :))
راست میگه خب:دیی
عزیزم. خداحفظش کنه. خیلی کیف میکنم. بچه واقعا موجب آرامش و شادیه.
پاسخ:
واقعا کم آوردیم! :))
مرسی عزیزم.
سلام
ماشالا به این پسر شیرین زبون، از طرف من ببوسش محکمممم
پاسخ:
سلام. قربونت عزیزم. :*
ای جااااااان فداش بشم 
شما همش تنها تنها میری ماموریت :) بووووس 

پاسخ:
خدا نکنههههه!
مرسی عزیزم.
من متوجه نمیشم آقای دچار چی دارن میگن؟ از کجای حرفای تو به این پی برده که پسرت به خودت رفته؟ 
پاسخ:
برای حاضر جوابی منظورشونه!
همون که فطرس گفتن 
همون که محدثه خانم گفتن 
پاسخ:
منم همونی که به این دو بزرگوار گفتم! :)
۲۴ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۰۶ مامان محمدمهدی
چقدر زیبا ایتدلال کرده
بزار دانشگاه حقوق بخونه:))
پاسخ:
:)))
ما که از خدامونه :)
تا خودش چه را خواهد و میلش به چه باشد! :))
ولی این کامنتتو یه روزی بهش میگم :)