وقتی دانشگاه می رفتم!
چالش جالبیه! تو وب فیش نگار، آقاگل، و یک آشنا این موضوع رو خوندم و یهو دلم خواست منم بنویسم!
از وقتی که دانشگاه میرفتم.
صادقانه بگم که هیچوقت از یادآوری خاطرات کارشناسیم حس خوبی نداشتم. برای
همین این کار رو کردم و این متن رو نوشتم. دوباره نشستم و مو به مو یادآوری کردم که بر من چه
ها گذشت و چرا اینطور گذشت. نسبت به دوره ی ارشد حس خوبی دارم برای همین دیگه ننوشتمش! بماند که در همین وب واقع نگاری هایی از دوره ی ارشد دارم و دیگه تکرار مکررات میشد.
فقط بگم که خیلی متنم طولانیه!
خییییییییییییییییییییییلی طولانیه! اما من به همین عللی که گفتم باید می نوشتم و باید عمومی هم می نوشتم! اما شما نخونید!
یه پیش فرضی عرض کنم از اینکه من همیشه در طول مدرسه دانش آموز تاپی بودم.
تاپ که میگم نه نابغه! تو مدارسی که بودم تاپ بودم!
خب هیچوقت هم تیزهوشان قبول نشدم در نتیجه به سبک گزینشیِ اون زمان تیزهوش نبودم احتمالا!
اما وضع خوب که نه، خیلی خوبی داشتم.
با تمام علاقه ی مفرطی که به تحصیل علم داشتم (در حدی که همیشه در جوابِ میخواهید چه کاره شوید؟ میگفتم پروفسوری همچون دکتر حسابی که همه ی رشته ها رو مطالعه کرده باشه!) اما ته ته دلم همیشه یه حسی داشتم از اینکه تنبلیم میاد درس بخونم و صبح بیدار بشم و سر کلاس برم و امثالهم. یعنی یه تنبلی درونی در وجودم همیشه بوده و هنوزم هست. همون میمونه که همیشه فرمون مغز من دستشه!
اما الحمدلله اون آدم بالغ مغزم هم فکرش خوب کار میکنه. یه وقتهایی که فرمون رو به دست میگیره خوب جلو میره.
با تمام این همه تعریف و تمجید و ریاکاری باز هم سالی که کنکور میدادم نه اینکه بگم تنها هدف، اما مهمترین هدفم برای ادامه تحصیل رضایت مامانم بود! من کنکور شرکت کردم و کنکور دادم تا مامانم از درس خوندن دخترش راضی باشه و خوشحال باشه.
و تمام استرسی هم که تحمل کردم به همین خاطر بود که مبادا به لبخند رضایت مامانم ختم نشه!
خلاصه که با یه رتبه ی خوبِ خیلی معمولی دومین اولویت انتخاب رشته م رو قبول شدم. (رتبه م معمولی بود چون رشته های تاپ دانشگاه های تاپ تهران رو قبول نمیشدم و خوب بود چون رشته و دانشگاهی که میخواستم رو قبول میشدم! )
بعد رفتم دانشگاه و دیدم یکی از دوستانم با رتبه ای شش برابر رتبه ی من، اولویت اول منو قبول شده و من قبول نشدم. و میگفت هیچگونه سهمیه ای هم درکار نبوده و خواست خدا بوده و اینها!
خلاصه من رفتم آموزش و ماجرا رو گفتم! گفتند به سازمان سنجش نامه بنویس و خودتو تو اون کلاس تصور کن!
بعد یه کم بالا پایین کردم دیدم خداوکیلی اولویت دومم خیلی جذابتر از اولیه! در نتیجه بی خیال شکایت شدم و زندگیمو ادامه دادم و همیشه عاشقانه رشته م رو دوست داشتم. و البته بگم که من واقعا انتخاب رشته م آگاهانه بود. یک روز رفتم پارک علم و فناوری و از همه ی متخصصین رشته های مختلف در مورد رشته ها و واحدها سوال پرسیدم و واقعا اونی رو که دوست داشتم انتخاب کردم. یعنی هیچ رشته ای که دوست نداشتم رو انتخاب نکردم و اصلا و ابدا پایه نبودم که چیزی رو به زور دوست داشته باشم. و فقط برم دانشگاه و بعد به خاطر سیستم و نظام آموزشی شاکی باشم که باعث پس رفت من شد. نه! من چیزی رو خوندم وانتخاب کردم که میخواستم، اصلا برای همین بود که اولویت های اولم قبول شدم چون چیزی رو انتخاب کردم که واقعا شرایط و علاقه ی شرکت در اون رشته و دانشگاه رو داشتم. (این بخش رو مادربزرگ وجودم برای کنکوریها و دبیرستانی ها گفت و الان تاکید داره که بگه که هیچوقت خودتون رو ناچار به گذراندن عمرتون در چیزی که دوستش ندارید نکنید چون جز حرص خوردن و بعدفرارکردن از کلاسها و اتلاف عمرتون نتیجه ای نداره شما رو هم به جایی نمیرسونه.)
ترم اول ترم خوبی بود معدلم هم خوب بود. اکثر درسها آشنا بود ولی خب من با توجه به اینکه تو دبیرستان خیلی بلد بودم و هیچوقت برای نمرات عالی نیازی به درس خوندن نداشتم، این تنبلیِ پیش فرض وجودیم کم کم کار دستم داد و خیلی خیلی بچه ی شب امتحانی ای شدم و در نتیجه نمراتم همه به 16 و 17 تنزل پیدا کرد اما نه تنها باعث درس گرفتن من نشد که بلکه جنبه های حاشیه ایِ دانشگاه برام جذاب و جذابتر شد. اون زمان من کلا با شبکه های اجتماعی و مجازی ارتباطی نداشتم و ترم دوم به راهنماییِ یک رفیق ناباب رسما معتاد این شبکه ها شدم و شد آنچه نباید میشد! ترم دوم دو تا درس مهم رو افتادم. یکی ریاضی 2 بود و دیگری استاتیک. که البته برای ریاضی دو خودم رو مقصر میدونستم و برای استاتیک مغزم رو! واقعا مغزم کشش استاتیک رو نداشت و درک استاتیک برام سخت بود! شایدم استادمون بد بود!
چنین تجربه ای برای من وحشتناک بود! برای من با اون سابقه ای که با ریاکاری عرض کردم واقعا قابل هضم نبود که دو تا درسم رو پاس نکنم اما خب شد دیگه. برای همین ترم بعدش استاتیک رو با یه گروه دیگه برداشتم (گروه خودمون ارائه نداد و منم نمیخواستم برای درس پس نیازش از گروه عقب بمونم) ریاضی 2 رو با 17 پاس کردم و تاپ مارک بودم. ولی وقتی نتایج استاتیک اعلام شد در شرایطی که انتظار نمره ی 16 رو داشتم دیدم که 9 شده م! :| برای همینه که میگم لابد مغزم کشششو نداشت! :)))
خب احساساتم کشش نداشت که دوبار این اتفاق برام بیفته دیگه اصلا نمیتونستم تحمل کنم. برای همین یه نامه ی التماس آمیز برای استاد نوشتم نه از این بابت که به من نمره بده (چون این استاد حتی یک دهم نمره به احدی نمیداد) بلکه برای اینکه منت بذاره و برگه ی منو مجددا تصحیح کنه. رسما اونجا معجزه ی خدا رو دیدم و با 10 پاس شدم. هیچکس باورش نمیشد که استاد نمره ی 9 من رو به 10 تغییر داده!
اون نامه ی التماس آمیز از این جهت بود که هرچی تو دانشگاه رفتم و اومدم استاد رو ندیدم و ترسیدم که نمرات تایید بشه و دیگه جای اعتراض باقی نمونه. برای همین نامه رو نوشتم و دادم به پسرش. و واقعا تا روزها و ساعتها و ماه ها من تحت تاثیر ادب و احترام و شعور پسر استاد بودم! صحبت ما در حد
-"سلام میشه لطف کنید اینو به استاد بدید"
+سلام بله خواهش میکنم.
بود! اما همین سلام بله خواهش میکنمش سرشار از شعور و احترام بود! یه پسرِ همسن و سال خودمون که اون موقع نوزده ساله بودیم!
خلاصه که ترم سوم و چهارم باز هم اعتیاد من به شبکه های اجتماعی ادامه داشت اما معدلم خوب شد. یعنی اعتیاد رو تعدیل کردم اما همچنان مشغول بودم، از بحث اعتقادی با ملتِ شیعه و سنی و مسیحی و یهودی که حسابی منو نسبت به دین و عقایدم محکم و مطلع کرد که اغراق نیست اگر بگم من اون روزها دوباره مسلمان شدم، بگیر، تا چتهای مسخره و وقت گیری که واقعاً اتلاف عمر بود که همینها داشت منو به بیراهه می برد و فشارِ روانیِ زیادی برام ایجاد میکرد،و از آرمان های درسیم داشتم عدول میکردم، اما خب نتیجه رضایت بخش بود (برای من! نه برای مامانم!)
سال دوم که تموم شد معجزه وار ازدواج کردم. و از اون اعتیادها و همه ی تبعاتش یهویی نجات پیدا کردم! یعنی رسماً احساس کردم خدا دستمو گرفت منو کشید بیرون! دیدم دستشو! خخخخخ!
بعد وارد یه کار در سطح دانشگاه شدم که خیلی برام لذت بخش بود. و با کارشناس ارشد اون پروژه که از تهران میومد برای پروژه کار میکرد به مشکل اساسی خوردم سرِ اینکه ایشون زیادی با من صمیمی شده بود و من برای کاهش این صمیمیت اتاقم رو جدا کردم اما خب ایشون متوجه نمیشد! یا شاید من خیلی سخت میگرفتم. که یهو زدم ایشون رو با خاک یکسان کردم که بفهمه حریم رو حفظ کنه و کار به شکایت و اینها رسید(خیلی بی جنبه بودم تو صمیمی شدن آقایون! خیلی!) بعد رفتم تو اتاق استادِ مدیر پروژه و نشستم به گریه کردن که این آقا اینطوری کرده و اونطوری گفته و خیلی صمیمیه و مزخرفه و اینها :)))
استاد هم دمش گرم حسابی حمایتم کرد و وقتی دید گریه میکنم پاشد در اتاق رو قفل کرد که راحت باشم :) منم دیگه زدم به های های گریه کردن! :))
و با اینکه خودش مرد بود اما (بلا نسبت خود استاد و آقایون خواننده) آقایون رو گروهی توصیف کرد که کاملا قابلیت بی جنبه شدن ناگهانی رو دارند و گفت تا همینجاشم خیلی خیره سر بوده و کاش زودتر میگفتی و وارد این حواشی نمیشدی! اما من نمیتونم اوشون رو از پروژه بیرون بندازم و اگر نمیخوای به همکاری ادامه بدی به همه ی گروه میگم که هرچی من اصرار کردم تو گفتی نه! :دی نتیجه میگیریم که من بی جنبه نبودم اون آقا بی شعور بود! :)) (این استاد الان مدیرگروهمونه :)
بعد از چند سااااال وقتی که با یکی از رفقای اون تیم داشتم صحبت میکردم گفت آقای فلانی به من گفته که اگر خانم لوسی می رو دیدید ازش بخواید حلالم کنه! :|
بعد از مجاهدت زیاد بالاخره یه ترم معدلم 17.5 شد. تمام تلاش من برای معدل A شدن به دو دلیل بود یکی بهبود شرایط معدلم که ترم دو به افتضاح کشیده شده بود و دیگری به این علت که دبیرستانمون به اونهایی که معدل A میگرفتند 300 هزارتومن هدیه میداد.خب من به این هدف نایلشدم اما تا اومدم مدارکم رو ببرم دبیرستان و هدیه م رو بگیرم دیگه فرصتش تموم شد! :| و من هم دیگه نتونستم معدل A بشم.
اون زمان 300 تومن خیلی بودا! الانم خیلیه چه برسه به اون موقع! (واقعا چطوری تونستم از دست بدم اون فرصت رو؟ :|)
بعد وارد یه کار دانشجوییِ دیگه شدم که چون به عروسیم رسید دیگه نتونستم ادامه بدم. به استاد گفتم (استاد خودش مجرد بود!) و کلی ذوق و شوق بروز داد و من دیگه از پروژه خارج شدم.
همین که گفتم استادمون مجرد بود باعث شد اینم بگم که یه علت شکست من در دوره ی کارشناسی(یه علتِ کاملا بهانه جویانه) شرایط اساتیدمون بود. اساتید ما اکثراً زیادی جوون بودند. یعنی بعضیهاشون پارسال تز دکتراشون رو دفاع کرده بودند و امسال استاد ما بودند! و رسماً ما موش آزمایشگاهیشون میشدیم برای درسها برای امتحانها و حتی برای پروژه ها. چیزی که تفاوتش به وضوح در ورودی های ما و ورودی های بعد از ما مشهود بود. اساتید باسابقه هم بودند اما اونهایی که درسها رو برای گروه ما ارائه می کردند اکثرا جوان و حتی مجرد بودند نمیدونم این چه سیاستی بود واقعا! :|
یه ترم هم یادمه که یه درس تخصصی ارائه شد.و یه میانترم برگزار شد که من از هشت نمره دو گرفتم! با اینکه خونده بودم اما استاد طبق وعده ی خودش کاملا خارج از جزوه سوال داده بود و ما که تا اون موقع باور نمیکردیم با دیدن سوالات باور کردیم که وعده هایش صدق بوده! خلاصه دیدم کشش ندارم که بخوام یه درس دیگه رو هم بیفتم. رفتم اتاق استاد گفتم آقا من 2 شده م! به نظرتون حذف کنم سنگین تر نیستم؟! :)) پایان ترم 10نمره ای بود و من اگر نمره کامل میگرفتم تازه میشدم 12 و با این وضع امتحان میان ترم دیگه بعید میدونستم که نمره بگیرم! دو نمره هم نمیدونم برای چه کار جانبی داشت. گفت والا من دوره ی دانشجوییم هیچ درسی رو حذف نکردم! پیشنهاد میکنم شما هم حذف نکنین! همین!
منم اساسی مصمم بودم که درس رو پاس کنم. برای همین رفتم از یکی از بچه های کلاس که همین آزمونی که همه مون نمراتمون زیر 4 بود رو هفت و نیم گرفته بود، جزوه خواستم گفتم بگید چی خوندید که هفت و نیم شدید. اون بنده خدا هم صادقانه هرچی داشت در اختیارم گذاشت! فکر کن خودش جزوه نویسی کرده بود! :| یعنی جزوه ش با جزوه ی استاد هیچ سنخیتی نداشت. خودش مطالعات جانبیش رو در یک جزوه گردآوری کرده بود و اونو خالصانه و مهربانانه در اختیار من گذاشت! و من هم پایان ترمم رو از ده نمره نه شدم و در مجموع 12 گرفتم. :) خیلی چسبید :) یعنی دلچسب ترین دوازدهی که کسی میتونه بگیره!
یادمه استاد بعد از امتحانش تا منو دید پرسید شما پاس شدی؟ :))
این همکلاسیمون کلا تو درک دروس استعداد عجیبی داشت! همزمان که با ما درس میخوند یکی از دروس تخصصیمون رو هم استاد حل تمرین شد. من کلاسهای استاد اصلی رو شرکت نمیکردم (در حدی شرکت میکردم که بدونه تو کلاس هستم! فکر کنم دو سوم کلاسها رو غیبت کردم!) فقط کلاسهای حل تمرین اینو میرفتم. دوستم یه بار این درس رو افتاده بود و هی میگفت لوسی میفتی ها! این درس سخته! میگفتم خب این بهتر توضیح میده. درنهایت اون درس رو هم 17 شدم که یادمه همون دوستی که هی میگفت میفتی و همه ی کلاسها رو میرفت خیلی شاکی شد! :)) دم این همکلاسیمون هم گرم. واقعا جا داشت ازش یادی بکنم. :)
چند تاکار فرهنگی کردم، با چند تا شرکت دانش بنیان وارد رابطه شدم اما هیچوقت اعتماد به نفسش رو نداشتم! هیچوقت! با اینکه پر از ایده برای تاسیسِ شخصی یک شرکت دانش بنیان بودم اما به شدت در اعتماد به نفس ضعیف بودم و نمیتونم دقیقاً بفهمم که چرا! شاید شکستم در ترم دوم و اون ماجراهای بعدش باعث این شد یا شاید رفتار دوگانه ی خانواده م و حمایتی که ازم نمی کردند باعثش شده بود یا هرچیزی!
در تمام طول دانشگاه من یک دانشجوی خیلی معمولی بودم. یا لااقل تصورم از
خودم این بود و هست. اساسی اعتماد به نفسم کم شده بود، اتفاقهایی که می
افتاد باعث آسیب روانی بر من میشد، محدودیتهایی که برای خودم قائل بودم
باعث عقب تر موندنم می شد، بهتره بگم مهارتهای اجتماعیم کافی نبود و من در
گردابی از بایدها و نبایدها و شایدها و نشایدها بودم. دیگه احساس میکردم به
هیچوجه نمیتونم ارشد این رشته رو ادامه بدم و خیلی ضعیفم و این حرفها!
من واقعا داشتم به سمت افسردگی پیش میرفتم. از خانواده م دور و دورتر میشدم و رسماً احساس از خودبیگانگی میکردم!
گاهی
احساس میکردم حجاب محدودیت عظمای من برای پیشرفت در دانشگاه بود. نه اینکه
بخوام حجاب رو خدشه دار کنم اما اینکه روابط اجتماعی با آقایون رو بلد
نبودم و این مانع بزرگی برای من بود که تو کارهایی که دوست داشتم شرکت فعال
داشته باشم با اینکه بعد از ازدواج این مشکل تا حد خوبی برطرف شد اما من
دیگه فرصت کافی برای جبران فرصتهای گذشته رو پیدا نکردم.
خلاصه که بعد از اتمام دوره ی کارشناسی رفتیم سر خونه زندگیمون یه سال هم تو دانشگاه سر کار رفتم که بعد به دلایلی خارج شدم. مستر هم که در تحریک رگ تنبلی من بسیار اثرگذار بود سال قبلش نذاشت من ارشد کنکور بدم، و اون سال هم دیگه من در خودم نمی دیدم که ارشد این رشته قبول بشم! یعنی اعتماد به نفسم به زیر صفر رسیده بود! کلا ارشد رشته ی ما اون سال در کل کشور روزانه و شبانه حتی 100 نفر هم قبول نمیشدند. بعد من ناشی از مقایسه های دیگران، خودم هم هی خودمو با اطرافیانم مقایسه میکردم که مامانم همیشه به من میگفت من از شنیدن معدل تو خجالت میکشم! :|
خب دیگه توجه نمیکرد که من دارم یه رشته ی تاپ درس میخونم، معدل 16 منو با معدل 17.5 بقیه ای مقایسه میکرد که در زاقارت ترین رشته های ممکنه درس میخوندند! این شد که احساس کردم تحمل روانی این موضوع برام ساده نیست، ارشد قبول شدن رو هم که در رشته ی خودم محال میدیدم، تصمیمات بچه دار شدن و درس خوندن توآمان رو هم داشتم در نتیجه تصمیم گرفتم رشته ی ارشدم رو به رشته ای ساده تر تغییر بدم. و از علوم فنی به انسانی مهاجرت کنم که واقعا خوب کردم این کار رو کردم! اون سال این تصمیم برام خیلی سخت بود و خودمونی بگم احساس کسر شأن میکردم که برم اون رشته ارشد بخونم اما وقتی رفتم دیدم خیلی هم خوبه! هم ساده ست، هم معدلم 18.5 شده (خخخخخ!) هم همه ی اساتید ما رو به چشم آدم حسابی نگاه میکردند که مثلا مهندس بودیم، هم اعتماد به نفسم دوباره اساسی بالا رفت، دوباره یادم اومد که من کی بودم و کی هستم، هم اساتید صمیمی تر بودند، هم رشته ی کارشناسیم حیف و میل نشد چون کاملا میتونستم این رشته رو به اون رشته ارتباط بدم و رشته ی غیرمرتبط محسوب نمیشد و حتی باعث گسترش علم بشم! خخخخ! و هم همه چی!
خلاصه که خیلی هم الان راضی ام. اما بین خودمون بمونه که بیشترین علتش راضیتم راحت شدن خیالم و آرامش رگ تنبلیِ وجودمه!
یادمه یه بار با مدیرگروه رشته ی کارشناسیم که واقعا خدای اون رشته بود صحبت میکردم به من گفت خانم لوسی می در تمام دانشجویانی که داشتم یکی شما، و یکی آقای فلانی، واقعا هوش و نبوغ خوبی از خودتون بروز میدادید و تحلیلهایی داشتید که معلوم بود دریافتتون فراتر از درسه! من آدمی هستم که به راحتی حاضرم حتی نمره ی بالای 20 هم به دانش آموزان تیزهوشم بدم و شما همیشه از اون گزینه های من بودید ( خب لازم نیست بگم که هیچوقت نه تنها نمره ی بالاتر از 20 که خود 20 رو هم به من نداد!:))) اما تعارفش یاتوضیحش یا تعریفش یا هرچی که بود عجیب به دلم نشست و بعدها بارها فکر کردم که اگر دو سه ترم این جمله رو زودتر به من گفته بود الان کلا سرنوشت من عوض شده بود!
صادقانه بگم که هیچوقت از یادآوری خاطرات کارشناسیم حس خوبی نداشتم. برای همین این کار رو کردم. دوباره نشستم و مو به مو یادآوری کردم که بر من چه ها گذشت و چرا اینطور گذشت. مخصوصاً بعد از اون دوره که به خاطر کمبود اعتماد به نفسی که بهش دچار شده بودم از خیلی کارها ترسیدم و واردش نشدم در حالی که 70 درصد همکلاسیهام بورسهای خارج از کشور رو گرفتند و رفتند و تحصیلاتشون رو ادامه دادند حتی اونهایی که مثل من به حجاب و روابط محدود معتقد بودند. شاید برای همینه احساس شکست از دوره ی کارشناسی دارم. شاید چون انتظاراتم از خودم خیلی بیشتر بود اما به اونجایی که میخواستم نرسیدم. البته شرایط من با شرایط گروهمون در هم تنیده بود و این هم مزید بر علت بود برای احساسات نامطلوب من.
با تمام این تفاسیرِ اندوهبار، گروه کارشناسی ما متشکل از 45 پسر و 15 دختر بود و به جرئت میتونم بگم گروه ما باحال ترین گروه کل دانشگاه بود. واقعا لحظه هایی که تو کلاسها داشتیم به غایت جذاب و پر از خنده بود. هر روز یه ماجرایی اتفاق می افتاد که تا روزها و روزهای بعدش یادآوری می کردیم و باز میخندیدیم. با اینکه خیلی از اساتید رسماً به ما بد و بیراه گفتند، خیلی از اساتید دروس عمومی گفتن دیگه با این رشته درس برنمیداریم و خیلی ها رو حرص دادیم اما خیلی خیلی کلاس جذابی داشتیم.
یاد باد آن روزگاران! یاد باد!
اما از دانشگاه بگم که دانشگاه واقعا بهترین جای ممکن برای بروز و ظهور استعدادهای آدمهاست. شاید نظام آموزشی ما مشکل داشته باشه اما کسی که بخواد، میتونه خیلی راحت از این بستر استفاده کنه و استعداد خودشو نشون بده. مگر اینکه نخواد، مگر اینکه به زور وارد دانشگاه شده باشه، مگر اینکه تو رشته ای درس خونده باشه که دوستش نداشته باشه. من با تمام احساس های شکستی که از دوره ی کارشناسیم دارم اما اعتراف میکنم که غالب این احساس ناخوشایند به خاطر عدم استفاده ی خودم از نظامیه که بستر رو برام فراهم کرده بود اما من درگیر چیزهایی بودم که ارزشش رو نداشت. یا بهتره بگم اصل و فرع رو با هم قاطی کرده بودم. من نمیگم که همه ی کلاسها رو شرکت کنید و مثل منشی های دفتری جزوه های عالی بنویسید، نه منظور من کلاسها و رشته ها نیست منظور من استفاده از بستر دانشگاه برای رسیدن به هرجاییه که دوستش دارید. اگر دوست دارید نوآور باشید دانشگاه بهترین بستر رو برای شما فراهم میکنه. اگر دوست دارید کارمند باشید، مدرک دانشگاه به دردتون میخوره، اگر دوست دارید نویسنده باشید دانشگاه محل مناسبی برای کمک به شماست، اگر دوست دارید کار فرهنگی بکنید دانشگاه بستر مناسبی برای شروعه، اگر دوست دارید رییس جمهور و وزیر بشید تا مشکلات جامعه رو حل کنید دانشگاه بهترین راه و بهترین بستر برای فراهم کردن شرایطیه که شما میخواید.
سخته توضیح دادنش! امیدوارم فهمیدنش سخت نباشه. من نمیگم "اصل" در دانشگاه درس خوندن و سر کلاس رفتنه، اما هر اصلی که برای زندگیتون و موفقیت دارین تو دانشگاه قابل پیدا کردنه مگر اینکه کلا از فضای علم گریزان باشید :)