غمگین ترین شادی دنیاست...
+یه جا اینو با "زن بودن" خوندم
شایدم قبلا تو وبم گذاشته باشم با همون "زن بودن"
که پیداش نکردم!
ولی واقعا به نظرم "مادر بودن" مصداق بیشتری داره
مادر بودن یک شادی خیلی غمگینه!
هفتمین روز پروژه مونه
و مستر سه روزه که نیست!
:|
+خوشبینانه ترین حالت اینه که پس فردا بیاد!
+خیر سرمون کلی روزها رو عقب جلو کردیم
که یه وقتی پروژه رو عملی کنیم
که مثلا مستر خونه باشه و من با این وضعیتم اذیت نشم! :|
دیروز به مبلهامون نگاه میکردم
باورم نمیشد سه سال از روزی که خریدیمشون گذشته!
همیشه فکر میکردم خیلی نو هستند!!
آخ آخ آخ! می بینی؟!
این قافله ی عمر "عجب" میگذرد..
چکار میتونم بکنم که این زندگی قدری آهسته تر پیش بره
من هنوز زندگی نکردم!
+خیلی دردناکه که به چشم خود گذر عمر خویش می بینم!! :((
پسرکم این سرِ خونه پیش مهمونها نشسته
من و مستر هم اون سرِ خونه!
فقط با لب زدن و ایما و اشاره
بهش علامت میدم که
"بریم دستشویی؟!"
اونم با ایما و اشاره و لب زدن
بدون اینکه صداش در بیاد و کسی متوجه بشه
به من علامت میده که
"نه! پیش حاجی بابا بمونم!"
+ینی میخواستم درسته قورتش بدم که اینقدر ناقلا شده!
دیروز رفتم سونو!
نفهمید نی نی مون چیه!
شایدم فهمید و نگفت :|
چون اصلا خوش اخلاق نبود.
:(
+همین موضوع حس دختر بودن سنجد رو تقویت کرد!