چطور میشه این کوله بار دلخوری و غصه رو زمین گذاشت؟
من حسود نیستم.
هیچوقت حسود نبودم،
اما واقعا این مشاهدات آزارم میده :(
چطور میشه این کوله بار دلخوری و غصه رو زمین گذاشت؟
من حسود نیستم.
هیچوقت حسود نبودم،
اما واقعا این مشاهدات آزارم میده :(
وقتی می شنوی منشی یکی از مشهورترین پزشکان شهر،
برای نوبت دادن به بیماران،
زیرمیزی میگیره!
:|
تو تبعیدگاه بیشتر از هر زمان دیگری،
به عبارت به حق و به جایِ "از ماست که بر ماست." پی بردم،
اونهایی که منو به عبارتی قال گذاشتند،
ما رو سر دوندند،
احساس خودبرتر بینی و احتیاج من به خودشون رو داشتند،
متأسفانه غالب جامعه مون رو تشکیل میدند،
دوست داشتم به همه شون بگم،
اگر روزی به اداره ای مراجعه کردین،
و برای انجام کارتون مدتها معطل شدین و بارها مجبور شدین برین و بیاین و پیگیری کنین،
و دست آخر هم کارتون بی نتیجه موند،
به یاد من و امروز بیفتین!
+تلخه زندگی در جایی که "من"، و "کاری که خودم دارم" از "سایرین" و "کارهایی که دارند" مهمتر دیده میشه.
مطمئنم همه ی این طور آدمها بیشتر از هر کسِ دیگه ای بابت وضعیت مملکت گلایه مندند و غر میزنند،
مطمئنم این سیکل معیوبی که تو جامعه ی ما وجود داره از بی تفاوتی نسبت به بازکردن گره از کار همدیگه،
از همین خرده بی توجهی هامون به همدیگه شروع شده و حالا چطور میتونیم جلوشو بگیریم؟؟!
و امروز در تبعیدگاه،
نحس ترین،
و البته آخرین روز!
+باورم نمیشه که امروز حتی اپسیلون قدر کارم پیش نرفت!
حتی اپسیلون! :|
+فقط خدا رو شکر میکنم که محتاج نبودم!
دیشب وقتی به دکتر رفتم برای مستر یه دمنوش دم کن(!)خریدم :)
و مستر هم دیشب اومد و برای من یک موبایل خرید! :|
البته نمیخواست سورپرایزم کنه میخواست بخره! :))
امروز هم که رفتم برای آزمایش، دوست داشتم براش فلاسک غذا بخرم :)
فکر کنم این کار رو بکنم بالاخره.
گاهی فکر میکنم من به واقع پر از عشق به مستر هستم..
هروقت میرم بیرون، دوست دارم براش چیزی بخرم،
هروقت چیزی میخورم، دوست دارم براش ببرم،
هروقت چیزی می بینم که خوشم میاد، دوست دارم او هم ببینه...
من عاشق مسترم با اینکه مستر اصلا این مدلی نیست.
شنبه که به تبعیدگاه* رفتم،
فکر کردم که یکشنبه دیگه آخرین روزه،
و تا هفته ی آینده هم کارهای جانبی رو انجام میدم و تموم میشه،
اما این مدت، درگیر بیماری بچه ها و دکتر خودم شدم،
هر روز دارم میرم بیرون،
از شنبه هر روز مامانم برای نگه داشتن بچه ها اومده اینجا،
اما هنوز که هنوزه قسمت نشده که برای بار آخر برم تبعیدگاه!
آدمیزاد از فردای خودش هم خبر نداره،
همه ی برنامه هام به هم ریخته!
می ترسم از تمام نشدن پایان نامه م...
*جدّاً که این اسم برازنده شه! نحس ترین جایی که به عمرم رفتم!
گویا مریضی وارد خونه مون شده،
و به همین راحتی ها هم حاضر نیست بره بیرون.
:(
امروز کارم تو تبعیدگاه تموم شد.
:)
و از این بابت بسیار بسیار بسیار خوشحال می باشم.
البته که یه روز دیگه هم قراره برم.
ان شالله پس فردا.
اما خب اون روز روزِ اشانتیونیِ آخرهههههه :)
بامداد امروز مستر بعد از سه و نیم روز برگشت،
و به خونه مون نور و صفا و اینا آورد.
خیلی خوابم میاد! خیلی خیلی!
فوقع ما وقع!
آقا هیچ سرگرمی ای جز وب ندارم که!
گناه دارم اینم از خودم بگیرم!
همین دو روز و نیم پیش،
که هیولای ترس یهو بیدار شد،
یه فایل ورد باز کردم،
یه متن هچل هفتی توش نوشتم و با کپی پیستش رمز وبم رو عوض کردم،
بعدم فایل رو سیو کردم.
یعنی الان رمز وبم رو بلد نیستم!!
تمام این مدت هرقدر پای لپ تاپ بودم،
همونقدر کار پایان نامه رو پیش بردم.
جز یکی دو مورد چت و اینستاگردی،
و انصافاً فعالیتهام اثربخش بود راضی ام تقریباً.
این دو روز مستر نبوده،
من حدود بیست تا مقاله خوندم (البته همون قسمتهایی که لازم داشتم نه همه شو)
و حدود ده تا مقاله ترجمه کردم (ایضاً عبارت داخل پرانتز قبلی!)
و تقریبا ده صفحه به پایان نامه م افزودم،
و قدری خیالم راحت شده.
اما همچنان در استرسِ تبعیدگاه به سر می برم،
کارم اونجا هنوز تموم نشده و بیخود و بی جهت یک هفته به خودم مرخصی دادم!
که با اون یک هفته مرخصیِ با خود و با جهت میشه دو هفته! :(
از وقتی فلشم اونجا گم شده احساس ناخوشایند وحشتناکی رو روانم سنگینی میکنه،
هنوز گاهی خوابشو می بینم و باورم نمیشه چطور این اتفاق افتاد :(
نمیدونم هیچوقت آیا این احساس از بین خواهد رفت یا نه.
چون عکسهای خانوادگیمون تو فلش بود!
تو این دو روز، با راننده ی سرویس پسرک به صورت روانی درگیرم،
چون اصلا حاضر نیست حتی دو دقیقه منتظر بچه واسته!
انتظار داره من پسرک رو بفرستم پایین پشت در،
که به محض اینکه ایشون بوق زدند بپره تو ماشین!
که شدنی نیست!
همین دیگه عرضی نیست.
اومدم یه چیزی گفته باشم،
بعدم برم بخوابم که هیولای عزیز امکان خواب راحت رو هم از ما گرفته!
+امیدم برای دکترا هم به صفر تبدیل شده.
اصلا فرصتی برای درس خوندن نیست. هیچی! :|
شش هفته ی دیگه وقت دارم،
که پایان نامه م رو بذارم رو اون میزی که بین من و کارشناس آموزش فاصله ایجاد کرده!
دیشب هیولای ترسم یه تکونی خورده،
اما گویا هنوز بیدار نیست!
در نتیجه فعالیتم اینجا ادامه داره.
وقتی بیدار شد دیگه منو نمی بینید!
:دی
+با عرض پوزش از دوستان،
وبهایی که سرعت پست گذاریشون بالاست رو از دایره ی دنبال شوندگان به صورت موقت حذف میکنم،
چون اون ستاره های روشن رو اعصابمه و از طرفی هم فرصت نیست همه ی وبها رو بخونم.
در نتیجه یا پیاپی پست نذارید،
یا اینکه لطف کنید یه مدت عذر بنده رو بپذیرید.
فقط چند هفته! :)
+بعداً نوشت: فکر میکنم هیولا بیدار شده.
روزگارتون به کام.
وقتی فرم ثبت نام پسرک رو پر میکردم،
نوشته بود سن؟ نوشتم 29 سال.
بعد یه لحظه به ذهنم رسید بنویسم 28 سال!!
و بعد فهمیدم دارم هرقدر که ظاهراً کتمان کنم،
از درون از پیر شدن می ترسم!
همه باید این حرکت آمریکا را محکوم کنیم و در کنار فلسطین بایستیم. انکار با زبان، کمترین مرحلهی ایمان است. این روزها سادهترین راهی که افراد میتوانند به این قضیه بپردازند، شبکههای اجتماعی است. هر انسان آزادهای در جهان مسئول است در این باره موضع بگیرد. ممکن است کسی بگوید پست گذاشتن روی توییتر یا بیانیهی محکومیت یک جمعیت هیچ فایدهای ندارد. چرا تأثیر دارد. قطعا کار را یکسره نمیکند اما تأثیر دارد. بر روی روحیهی دوستان و دشمنان تأثیر دارد.
امتی که از قدس دست بردارند،
می توانند از هر چیز دیگری نیز دست بکشند...
قدس آخر خط است...
+متن پست: بخشی از سخنرانی سیدحسن نصرالله.
+عنوان پست: جمله ی رهبر انقلاب.
+با سپاس از این پست جناب دچار.
تقریبا نیم ساعت قبل،
پسرکم رو برای اولین بار سوار سرویس کردم و فرستادمش به مهد..
اغراق نیست که بگم اون لحظه ی حرکت کردن سرویس،
و دست تکون دادن های پسرک،
من خود به چشم خویشتن،
دیدمممم که جاااااانم می رود...
:((
+تمام راه رو گریه کردم و برگشتم بالا و شروع کردم به قرآن خوندن،
احساس کردم فقط اینطوریه که آروم میشم،
و این آیات تو صفحه ی پیشِ روم بود:
الَّذی خَلَقَنی فَهُوَ یَهدینِ، او که مرا آفرید و خودش هدایت می کند،
وَ الَّذی هُوَ یُطعِمُنی وَ یَسقینِ، او که مرا غذا می دهد و سیراب می کند،
وَ إذا مَرِضتُ فَهُوَ یَشفینِ، و آنگاه که بیمار شوم، اوست که مرا شفا میدهد،
وَ الَّذی یُمیتُنی ثُمَّ یُحیینِ، او که مرا می میراند و زنده می کند..
(78-81 شعراء)
+پسرم من فکر میکردم که خوبه که که دارم تو رو به خدای مهربون میسپارمممم،
اما در حقیقت این خداست که همواره مراقب تو بوده و هست و باشد ان شالله.
الهی إنّی أُعیذُهُ بِکَ و ذُریَّتَهُ مِن الشَّیطانِ الرَّجیمِ.
+بی ربطه اما خدا به مادران شهدا عجب صبری دادههههه.. :((