وقتی دندون پسرکم میفته و قورت داده میشه! :/
امروز پسرک برای اولین بار،
از اینکه یک کاری رو نمیتونه بکنه،
اما دیگری می تونه،
بسیار ناخشنود و گریان شد!
+البته که اون "دیگری"، یک شخصیت موهوم و خیالی و عملاً یک سوپرکید بود،
اما خب این اولین مقایسه ی تواناییهای خود و دیگران،
توسط پسرک بود.
کاری که من هرگز در موردش انجام ندادم.
و البته در صورت پرسیدنِ خودش در مورد سایرین هم،
تواناییهای بقیه رو انکار نکردم!
+اون کار چی بود؟ دومینوی طولانی چیدن!
دومینوی پسرک هی وسط کار خراب میشد :دی
تقریبا دو هفته پیش،
به پسرک چند دونه لوبیا دادم،
گفتم اگه بهشون آب بدی و مواظبشون باشی،
خدا به شما و این لوبیاها کمک میکنه که بتونن گل بشن!
اصصصصلا فکرشم نمیکردم که تنهایی این مسئولیت رو تا به این حد ایده آل انجام بده،
بدون اینکه من حتی یادآوری کنم*
تمام این مدت لوبیاها رو ساپورت کرد،
و امروز تو گلدونهای رنگی رنگیش( + )کاشت.
:)
+اگر حتی ذره ای حسن ظن داشتم که از پسش برمیاد،
تنوعشو بیشتر میکردم لااقل!
نه اینکه همه ش لوبیا! :(
+نکته ی آموزشی: بچه هاتونو دست کم نگیرین! :)
*بجز همون روز اول که وقتی دیدم آبش خشک شده،
بهش تذکر دادم نباید بذاری خشک بشه یا حتی زیادی آب بدی.
خوشبختی یعنی وقتی مستر با پسرها تو اتاق با هم بازی کنن،
و جمله ی رمزی که برای خودشون گذاشتن، این باشه:
"مامان دوستت دارم!"
:)
+و این اتفاق وقتی ایده آل میشه که این جمله رو پسرک انتخاب کرده باشه! :)
مامان من وقتی بزرگ بشم
اسم یکی از بچه هامو میذارم علی
و یکی رو هم میذارم امام محمدباقر.
اما صداش میکنم محمد.
:)
+دلم قنج رفت برای دیدن پسرهای پسرک :)
مستر میگه هفته ی بعد باید برم ماموریت.
پسرک میگه بابا من وقتی بزرگ بشم اندازه ی شما بشم نمیرم ماموریت.
مستر: خب نرو پسرم. چرا؟!
پسرک: برای اینکه دوست ندارم مامانو تنها بذارم.
:)
چند دقیقه بعد:
پسرک: مامان کاش ما یه دختر هم میداشتیم.
من: آرههه بعد شما خواهر میداشتی. خواهر دوست داری؟
پسرک: آره اگر خواهرمیداشتیم شما دیگه تنها نبودی :)
-مامان میخوای اسم بابا رو بذاریم قهرمان؟!
+وااای آره چه اسم خوبی:) بابا قهرمانه دیگه:)
- آرههههه! پس از حالا بهش بگیم قهرمان خونه!
:)
+بعدم شروع میکنه به خوندن موزیکالِ قهرمان آی قهرمان!
موهای بچه ها رو کوتاه کردیم،
و دوباره خط آخر این پست!
+اصلا این حجم شباهت رو نمیتونم هضم کنم!
نه اینکه شاکی باشم نه اصلا!
نمیتونم هضم کنم! :|
امشب جای شما خالی با کلی ذوق پسرک پیتزا درست کردم،
داشتم پیتزا رو برش میدادم که گفت:
مامان کاش امروز پیتزا درست نمیکردیم،
+برای چی؟
-کاش فردا درست میکردیم که بابا هم باشه.
:)
+بعدم سه تیکه ی بزرگ برای باباش جدا کرد :)
وااای من باید چطوری دل پر پسرک رو آروم کنم؟
هی راه به راه اشک میریزه،
میگه شما یه روز منو تنها گذاشتی رفتی!
حالا هم که بابا رفته!
یه روز مرده بودی!
یه روز یه دختر آورده بودی!
اینا رو میگه و به پهنای صورت اشک میریزهههه..
:|
+از خودم بدم میاد! :|
این ماجرا،
الان کاملا برعکس شده!
و وای اگر من از مستر تو یه بازی ببرم!
حتی اگر من و پسرک هم گروهی باشیم،
نتیجه ی بردمون بازم چیزی تو مایه های واویلاست!
:|
+این پست رو مدتها پیش میخواستم بنویسم!
من در غیاب مستر،
درمانده و ملول بشینم اینجا گریه های مداوم پسرک
با داستان های عجیب و غریبش در مورد خوابهای بدش رو گوش کنم،
و هیچ جوره نتونم آرومش کنم،
و گل پسر رو یکساعت تکون بدم و کمرم زق زق کنه و پام در حال شکستن باشه،
و از اونطرف خاطرات ماه عسل ملت رو بخونم!
آخه این انصافه؟!
:|
+آخه خدایی اینم شد زندگی؟؟!
(به لحن اون خانمه تو تبلیغات بخونین! :دی)
دیروز از اون روزهای سخت بود،
من و پسرک همدیگه رو خیلی اذیت کردیم.
و مسبب همه ش نخوابیدن ظهر پسرک بود
که هم خودشو کلافه کرده بود هم منو!
نمیدونم باید با این معضل چه کرد!
:|
پسرکم مدتیه افتاده رو دور هدیه دادن.
هرچیزی که خیلی دوست داره رو میخواد به همه هدیه بده.
یه کتاب سعدی داشت که به اصرار برای برادرم برد،
گفت این به درد دایی میخوره.
تو جعبه گذاشت،
کادو خرید و کادو کردیم و بردیم برای برادرم.
حالا امروز تصمیم گرفته برای خواهرزاده م هدیه ببره.
میگم برای چی میخوای هدیه بدی به بقیه؟
میگه برای اینکه خوشحال میشن.
:)
+عاشق مهربونی های خالصانه و بزرگمنشانه شم.
و میدونم کمتر بچه ای تو این سن و سال اینقدر سخاوتمنده.
کاش مهربون بموووونییییی مادر!