تعارضات خواست_خواست
مستر با یک سینی چای میاد و روی مبل کنارم میشینه... از این ماجرا تا امروز همچنان با خودم درگیرم.. هنوز روز و شب نرمالی ندارم و محرم هم که شروع شده و اوضاع رو بدتر کرده... فکر میکنم خیلی بده که آدم تکلیفش با خودش معلوم نباشه!
به مستر میگم: اصلا از خودم راضی نیستم.
میخنده و میگه: خب یه کاری بکن که از خودت راضی بشی!
عملا در جوابش کم میارم و در جا حالم گرفته میشه! دوست ندارم متوجه بشه، و میدونم قصدی نداشته، میگم گاهی فکر میکنم اگر زمان انقلاب بودم یکی میشدم مثل حدیدچی دباغ! دوست داشتم که با آسودگی هشت تا بچه رو رها کنم و با امام برم فرانسه!
فقط نگاهم میکنه. انتظار شروع چنین بحثی رو نداشت.. همینطور که به ادامه ی جملاتم فکر میکنم تنها گذاشتن بچه ها رو تصور میکنم، آیا من واقعا آدمِ این کار بودم؟
ادامه میدم: فک کن بعد از انقلاب، بعضی شبها که همسر و بچه هاش میخوابیدن میرفته مسافرکشی، درآمدشو می داده به فقرا!
همچنان فقط بهم نگاه میکنه...چایی که مستر با خودش آورده بود رو برمیدارم، هنوز داغه... میگم من این جور کارها رو دوست دارم! اینجوریه که احساس مفید بودن میکنم. نه این وضعی که الان دارم. نه این دست و پایی که واقعا بسته است و معطل بقیه است و حتی یه کنفرانس دو روزه رو هم نمیتونم تا تهران برم و شرکت کنم!
درباره ی این کنفرانس قبلا حرف زده بودیم. اما مستر جدی نگرفته بود. هوشمندانه بحث رو به سمت کنفرانس تغییر میده و میگه خب تو کنفرانس شرکت کن. میتونی تنهایی بری؟!
احساس میکنم خواست طعنه بزنه. آزرده میشم. ته دلم از تصور تنها تا تهران رفتن می ترسم و هجوم دلهره رو احساس میکنم.. اما خودمو جمع میکنم و میگم چرا نتونم؟ بقیه چه جوری میرن؟
هنوز نرفته نگران بچه ها میشم! نمیدونم رفتن و رها کردنشون چقدر عاقلانه و یا مادرانه است!
دوست دارم گریه کنم. احساس عجز میکنم.. حق با مستره. من "نمی تونم".
مستر همونطور بی تفاوت چای خودش رو برمیداره و تموم میکنه و بعد میگه خب پس برو! شب هم برو خونه فلانی و فرداش برگرد..
از اینکه تو کلامش همدلی و همراهی نیست به شدت شاکی ام.. میدونم قصدش این نیست اما من احساس میکنم تو یه بازی کل کل گیر کردم و مستر دست بالا رو داره! نمیدونم در جوابش چی بگم. لیوان چای رو برمیدارم و به لبم نزدیک میکنم، خودم رو به سنجش دمای چای مشغول میکنم، در تعارضات پی در پی گیر کردم. سالهاست هر از چندی درگیر این مسئله میشم..مادرتر از اونم که بتونم تنهاشون بذارم و خودخواه تر از اون که بتونم با رضایت تمام پیششون بمونم و از همه کار و فعالیتهام بزنم.
چطور چای من هنوز اینقدر داغه؟!
مستر بیشتر از این منتظر جوابم نمی مونه. به نظرم میاد خودش فهمید که کل کل رو برده و اون بحث مختومه است.. لحن و نگاهش رو لطیف تر میکنه و میگه اگه میخوای گل پسر رو هم بفرستیم مهد تا بتونی کارهایی که دوست داری رو انجام بدی.. دلم نمیاد. تازه سه سالش شده..همینو در جواب به مستر هم میگم. میگه هر روز نه، مثلا سه روز در هفته! باز هم دلم راضی نمیشه...نمیدونم چه م شده، دوست دارم فقط مخالفت کنم.. دلم میخواد همه چیز رو گردن مستر بندازم اما مستر میدونه چی داره میگه. بهم میگه خوبه قدری مستقل بشی..
این مکالمه دیگه داره زیادی آزارم میده، هرچند طبیعتاً قصدش این نیست.. با ناراحتیِ آشکاری میگم پس بچه ها چی؟! و بعد شروع میکنم به غرهای مربوط و نامربوط از تفاوت شرایطم با مستری که هیچ وقت لازم نیست برای ماموریتهاش، تفریحش، تحصیلش، خریدش و کلا هیچ کدوم از کارهاش نگران وضعیت بچه ها و شرایطشون باشه، چون من همیشه هستم.. اما من چی؟!
مستر فقط گوش میکنه و هیچی نمیگه. حرفهام که تموم میشه به بهانه ی ریختن لباسها تو لباسشویی از جاش بلند میشه... من به فکر فرو میرم، آیا واقعا حس مادرانه ی منه که اینقدر محدودم کرده یا تنبلیهامه که عقب ماندگیها رو تقصیر بچه ها میندازه؟! آیا واقعا این رنجی که می برم رنج الهیه؟! کاش کسی بهم میگفت که رها کردن بچه ها و رفتن تا فرانسه جهاد بزرگتریه یا موندن کنارشون و بودن و بودن و بودن؟!
حالم خوش نیست...
+خواستم سبک دیگری از نوشتن رو تجربه کنم که نمیدونم چقدر موفق بودم! :)
اما این ماجرا واقعی بود! هه! :/
* عنوان: تعارض خواست_خواست یک اصلاح مدیریتیه که معناش اینه که کسی چند چیز متفاوت که با همدیگه جمع نمیشن رو با هم بخواد. به قولی با یه دست بخواد چندتا هندونه برداره!