احساسم میگه که
از اون مدل مادرهایی میشم که عقده ی محبت دیدن از طرف فرزندانشون دارن!
چهار روز بی توجهی مامانم رو نمیتونم تحمل کنم
که این همه برام زحمت کشیده
و من براش کاری نکرده م
چه برسه به بی توجهی کسانی که
این همه براشون زحمت بکشم
و برام کاری نکرده باشن!
وقتی پسرکم بغضش رو قورت میده
و گریه نمیکنه
بیشتر دلم براش کباب میشه..
بغلش میکنم میگم تو پسر خوبی هستی
و بعد اشکش سرازیر میشه
میگه به من آب بده بخورم که غصه نخورم!
دارم قرآن میخونم
مستر هم پیشم نشسته و یه چیزهایی میگه که بیشترش ناز کشیدنه!
پسرک اومده بهم میگه: مامان! با بابا خوشحال باش!
میگم خوشحالم عزیزم
میگه خب پس با بابا حرف بزن! :|
مستر: پسرک میدونی امروز چه روزیه؟
پسرک: نه چیه؟
مستر: روزی که من و مامان ازدواج کردیم.
میدونی ازدواج یعنی چی؟
پسرک: نه چیه؟
مستر: یعنی من مامان رو آوردم تواین خونه پیش خودم!
قبلش مامان پیش مامان جون زندگی میکرد
بهش گفتم دیگه از امروز بیا پیش من زندگی کن!
پسرک: وقتی مامان اومد اینجا، مامان جون ناراحت نشد؟