بیشتر از 3 سال از آخرین پست من میگذره و من هنوز همون آدمی هستم که بودم. بلکه بدتر، بلکه دورتر. عجیبه نه؟
دارم فکر میکنم از زمان کنارهگیری از وبلاگ، چقدر بزرگتر شدهم؟ هیچ!
چقدر عمیقتر شدهم؟ هیچ!
چقدر توشه بیشتر دارم؟ هیچ!
نمیدونم آیا هیچ روزی در این جهان بر من خواهد گذشت که من احساس کنم توشهای اندوختهم و دستم پره و سربلندم؟ آیا هیچ روزی در این زندگی بر من خواهد گذشت که احساس کنم آنچنان در مسیر درست قدم برمیدارم که دیگه هیچ حسرتی از گذشته ندارم؟
امیدی ندارم.
آه مِن قِلّةِ الزّاد و طولِ الطریق..
اتفاقات زیادی در این مدت افتاده. اتفاقاتی که عیوب من رو بر من آشکارتر کرده، فقر و سستی من رو به رخم کشیده، دور بودنم از هدف رو به صورتم سیلی زده و به من فهمونده که هیچی نیستی. هیچیِ هیچیِ هیچی!
زندگیم ناموفق گذشته؟ نه خدا رو شکر. اوضاع خیلی بهتر از چیزیه که حتی بهش فکر کرده باشم و هرقدر بیشتر میگذره با آدمهایی در تعامل قرار میگیرم که روزگاری کار کردن و تعامل باهاشون برای من یک رویا بود. اوضاع خوبه اما... اما اینها در هیچ نبودنِ من اثرگذار نیست. من امروز انقدر فقیرم که حتی نمیتونم ادعایی بکنم.. حتی از ادعا کردن عاجز شدهم..
دوست داشتم اینجا پستی منتشر کنم. دوست داشتم یک بار دیگه حرفم رو برای مخاطبی بنویسم. حرفهایی که شاید در آستانه اربعین به قلبم هجوم آورده. حرفهایی که گفتنش برای بقیه، نشانهای از افسردگی تلقی میشه اما حقیقت اینه که زندگی بر مدار همین هیچ بودنِ ما میچرخه. این حجم فقر و نیستی و ذلت رو چطور میشه سانسور کرد؟
دوست داشتم بگم این دنیا هویت عجیبی داره بر مدار هیچ.
و من دوست دارم برم، دوست دارم به جایی برم که واقعا جای من باشه، جایی که باهاش جور دربیام...