دیروز با مستر روز مهندس رو برای خودمون جشن گرفتیم.
تا سفارش دادیم و نشستیم،
مستر چشمش خورد به شعبه ی جدیدی که از فست فودی مورد علاقه مون اونطرف خیابون افتتاح شده بود.
تا آخرین لقمه ای که من خوردم،
هی گفت کاش میرفتیم اونجا!
:|
دیروز با مستر روز مهندس رو برای خودمون جشن گرفتیم.
تا سفارش دادیم و نشستیم،
مستر چشمش خورد به شعبه ی جدیدی که از فست فودی مورد علاقه مون اونطرف خیابون افتتاح شده بود.
تا آخرین لقمه ای که من خوردم،
هی گفت کاش میرفتیم اونجا!
:|
این روزها خیلی بد شده م!
خیلی! یک مادرِ بدِ بد!
از اونهایی که زبان انتقادشون پیش از زبان محبتشون به کار میفته.
نمیدونم مشکل از کجاست اما اصلا اعصاب ندارم!
شاید بشه تقصیر رو انداخت گردن خونه،
و اسمشو بشه گذاشت سندروم بیقراری در خانه!
واقعا نمیتونم بودن در خونه و شیطنت بچه ها رو با هم تحمل کنم.
شاید چون چند وقته که هرچی تو خونه می چرخم و تمیزکاری میکنم تمیز و مرتب نمیشه که نمیشه!
همه ش به هم ریخته ست!
امروز یک ساعت تمام فقط داشتم پذیراییِ منفجر شده رو جمع میکردم!
اما تازه رسیدیم به یه پذیراییِ شلوغ!
خسته شدم از تو خونه بودن،
خب بچه ها هم که اصلا درکی از شرایط ندارن.
ولی دیشب رفتیم خرید،
و بچه ها شیطنت رو به حد اعلا رسوندن،
دیگه آخرهاش به غلت(غلط؟) زدن روی کف پاساژ رسیدیم!
مستر به شدت شاکی شده بود و کار داشت به کارد زنیِ بدون خونریزی میرسید،
اما من صبور بودم و خیلی حالم خوب بود. :)
ده بار پله برقی های پاساژ رو با بچه ها بالا و پایین رفتم
همه مون خوشحال و خرم بودیم جز مستر! :))
خب نتیجه میگیریم که مشکل از خونه ست!
نه؟!
:(
اگر کسی از دوستان سابقتون از شما درخواست کنه،
که برای نیم ساعت پسورد اینستاگرامتون رو بهش بدین،
تا با اکانت شما بتونه بره پیجِ پرایوتِ یکی از فالویینگ هاتون رو ببینه! (به هر علتی!!)
قبول می کنین؟!
:|
+به نظرتون درخواستش مسخره نیست؟! :|
+میگه اون بابا، فالویینگ رکوئست منو اکسپت نمیکنه! میخوام ببینم پیجشو! :|
از صبح بیدار میشی،
میخوای به مناسبت روز مهندس کیک درست کنی،
با بچه ها مثلا خوش بگذرونی
و کلی برنامه داری برای اینکه بعد از کنکور خونه رو جمع و جور کنی
و یه روز خوب برای خانواده بسازی،
اما یهویی و کاملا بی مقدمه بچه ها تصمیم میگیرن روز رو به کامت تلخ کنن.
این ماشین برمیداره،
اون میگه بده به من،
این نمیده،
اون گریه میکنه،
اون گریه میکنه،
اون گریه میکنه!
و بعد هرکار بکنی اون هی گریه میکنه،
وسط کتاب خوندن یادش میاد که گریه ش تموم نشده،
وسط نقاشی کشیدن تا این بگه مداد رو بده یادش میاد که گریه ش هنوز نصفش مونده!
تا بگی گریه نکن، بیشتر دلش گریه میخواد!
و واااای از این روز که هنوز ساعت یازده نشده مخت تیلیت شده!
+دیگه حوصله ی هیچ کاری رو ندارم! :|
خدا بخیر بگذرونه.
خب کنکور هم به سلامتی تموم شد.
اگر همه ی تستهایی که زدم درست باشه،
من بی شک نفر اول کنکور خواهم شد!
:)))
+هیچکدومو شانسی نزدم!
پشت هر تستی که زده شد، دریا دریا فکر کرده بودم!
اما نمیدونم فکر من با فکر طراحان سوال و نویسندگان منابع کنکور چقدر همخونی داشت! :))
دیگه هرچی خدا خواست همان میشود! :)
بچه ها رفتن و یکی از جعبه های اسباب بازیشون رو آوردن،
و با دیدن هر کدوم از اسباب بازی های قدیمی به حالت نوستالژیکی میگن عههههه ایـــــــــن!
:)
حالا وسط این دیدنها و نوستالژی ها و ابراز احساسات ها،
پسرک یه شاه شطرنج پیدا میکنه،
و یهو میخونه:
ای شاه خائن! آواره گشتی!
:)))
حس بدی دارم.
خیلی بد.
اینکه نتونستم برای کنکور اونجور که میخواستم و دلم میخواست درس بخونم واقعا حالم رو بد کرده.
نمیدونم تقدیرم چیه اما وااااقعا از اینکه امسال دانشجوی دکترا نخواهم شد حس بدی دارم :(
هرچند که به نظر هیچکسی مهم نیست!
مستر میگه مهم نیست،
و استادهام هم میگن بی اهمیته،
امسال یا سال بعد تفاوتی ایجاد نمیکنه.
ولی خب برای من مهمه مثل همه ی چیزهایی که در لحظه مهم بودن و با گذر زمان از اهمیتشون کاسته شد!
یادمه چهار سال پیش هم چنین حسی داشتم!
چهار سال گذشته و انگار نه انگار!
هیچ کس نمیتونه ضربه ای محکم تر از زندگی بزنه،
اصلا مهم نیست تو چقدر میتونی محکم بزنی.
چیزی که خیلی اهمیت داره،
اینه تا چه حد میتونی محکم ضربه بخوری و به مسیرت ادامه بدی.
+راکی.
برای پست تسلیتِ مرگش این دیالوگش رو گذاشته بودن،
حالا ایشون که زنده ست اما برای منی که الان نشسته بودم برای مستر یه سری خاطرات میخوندم و اشک میریختم(!)
این جمله واقعا نوعی از حقیقته :)
همین الان کارت شرکت در آزمون دکترا رو گرفتم! :|
یادتونه قرار بود رتبه یک باشم؟!
ههه ههه هو ها!
:|
+واقعا احساس خسران مبین دارم از اینکه نشد بخونم.
فقط خدا رو شکر میکنم اجباری که در عدم شرکت در گرایش مورد علاقه ایجاد شد،
بخشی از عذاب وجدانم رو تسکین میده...
شیطونه میگه اصلا شرکت نکنیم خودمونم ضایع نکنیم و استهلاک سیستم ها رو کم کنیم :((
از وقتی تصمیم گرفتم تو وبم روزانه نویسی نکنم،
روزانه هام داره از دست میره!
یا میام به صورت پست موقت می نویسمشون،
یا اینکه کلا نمی نویسم!
دلایلش هم روانیه،
که اونهایی که تجربه ی روزانه نویسی رو داشتن
و بعد از مدتی بی خیالش شدن حتما درک میکنن.
در هر حال،
سوالی هست!
که چه بکنم؟
نمیخوام روزانه هامو از دست بدم و دفتر خاطرات آنلاینم نیمه کاره رها بشه،
از طرفی هم نمیخوام هی فرت و فرت جزئیات زندگیمو بنویسم رو وب بذارم و نظرسنجی کنم!
رمزی نوشتن هم که اصلا جالب نیست!
خب دست به قلم هم که نمیتونم بشم این روزها که بگم تو دفترچه می نویسم،
حالا چه کار کنم؟
+اینکه با ثبت موقت کردنِ روزانه هام مشکل دارم به خاطر نحوه ی آرشیو گیری بیانه.
تو بلاگفا شما آرشیو که میگرفتی از پستهات، پستهای ثبت موقت هم مرتب و منظم تو آرشیوت نمایش داده میشدن.
اینجا نه دیگه! حتما باید منتشرشون کنی و بعد از صفحات پیجت عکس یا پی دی اف بگیری که داشته باشیشون.
کلا آرشیوگیریِ بیان خیلی بد و شلخته ست. مسئولین رسیدگی کنن لطفا! :((
خسته شدم.
چرا نمیشه برای چند روز هم که شده از مادری کردن استعفا داد؟
چرا نمیشه مرخصی گرفت؟
چرا نمیشه با بچه ها مثل بزرگترها برخورد کرد؟
چرا اینقدر پسرک راحت میتونه قلب منو بشکنه و منو آزار بده؟
چرا اینقدر راحت داد منو در میاره؟
چرا دلم نمی سوزه"؟
چرا اینقدر بی رحم و منتقد میشم در مواجهه با او؟
چرا اینقدر خسته ام؟
هیچ چیزی، هیچ تفریحی، هیچ خوشی ای، هیچ دوایی، هیچ دارویی، هیچ پرستاری، هیچ دوستی، هیچ رفیقی، هیچ همدمی،
هیچ همدلی، هیچ کسی، هیچ کسی،
هیـــــــــــــــــــــــــــــچ کسی،
نمیتونه اون کاری رو با دل آدم بکنه،
که شرکت در مراسم اهل بیت با دلت می کنه.
+خدایا بیا و یه "زیارت" قسمتمون کن. قسمت همه مون.
+شرکت در مراسم اهل بیت روزی این روزها و شبهاتون به قصد "زیارت".
روزهایی که منتظر گل پسر بودیم،
روزهای عروسی پسرخاله م تو شهر دیگه ای بود،
من بودم و مستر و دیگه هیچ کس!
نه از اقوام من،
و نه از اقوام مستر،
هیچکسِ هیچکسِ هیچکس.
درست در همون تاریخی که به صورت پیش فرض و محاسباتی قرار بود عازم بیمارستان بشم،
هیچکس تو شهر نمونده بود که بتونیم پسرک رو بهش بسپاریم،
و با خیال راحت عازم بیمارستان بشم.
اون روزها از سخت ترین روزهای زندگی ما بود.
هنوز وقتی که یادم میاد بغضم میگیره!
هنوز نتونستم از اعماق وجودم ملت رو به خاطر اون اوضاع ببخشم..
البته از هیچکس به صورت فردی دلخور نیستم،
از مجموعه ی اطرافیانم با همدیگه دلخورم،
که همه با هم گذاشتن و رفتن!!
من برای تولد پسرک،
موقعی که میرفتم بیمارستان،
به هیچکس خبر ندادم،
هیچکس رو با خودم نبردم،
هیچکس رو نگران نکردم،
بعد از تولد پسرک،
مستر به مامانم و مامانش خبر داد که پسرکمون به دنیا اومده.
و برای دومی هم،
فقط نگران پسرک بودم که باید کسی پیشش می موند،
تا من و مستر بتونیم بریم بیمارستان.
اما هیچکس نبود..
و دل من چنان شکسته بود و شکست که هنوز که هنوزه ترمیم نشده...
نمیدونم آدمیزاد باید منتظر کی بمونه تا دلشو ترمیم کنه؟!
چرا خودمون به تنهایی نمیتونیم خودمون رو ساپورت کنیم؟
حالا اینهاش مهم نیست،
من نمیدونم چه سریه که خدا داره منو هر روز با یادآوری خاطرات اون روزها آزمایش میکنه.
ولی یه روزی بار این غصه رو زمین میذارم.
قول میدم...
آدمها خوب میتونن شرایط غیر باب میل رو تحمل کنن،
اما آخرین قطره ها که به کاسه ی لبالب پرشده ی وجودشون میریزه،
ناگهان سرریز میکنن،
ناگهان یادشون میاد که مدتهاست کاسه ی صبرشون زیادی دم دست بوده،
و هرکس رسیده چند قطره ای تو کاسه ریخته...
یهو وقتی که سرریز شد،
می فهمی که خیلی خیلی تنهایی.
آه!
تا حالا شده که مدتها خودتون رو گول بزنید که حالم خوبه،
و بعد ناگهان وقتی که می فهمید مدتهاست خلائی روانتون رو آزار میده،
حالتون چنان به بدحالی تغییر پیدا کنه،
که تمام اون روزهایی که برای بروز حال خوب تلاش می کردید،
به روزهای سخت زندگیتون تبدیل بشه!
عیوبم یکی یکی جلوی چشمم ظاهر میشه!
کم کم دارم خودم رو به عنوان یک آدم حسود،
چشم و هم چشم،
تجمل گرا،
خود محور،
با قدرت سازش پایین،
و دارای ظرفیت اندک جهت پذیرش گذران زندگی بر اوضاعی خلاف خواسته های شخصیم،
و کمی تا قسمتی غرغرو میشناسم!
+عیب تو تا آنجا که روزگار با تو هماهنگ باشد پنهان است!
حضرت امیر_علیه السلام.