ماجراهای من و خودم!

این منم با همه ترکیباتش...

ماجراهای من و خودم!

این منم با همه ترکیباتش...

ماجراهای من و خودم!

یک عدد لوسی‌می هستم در جستجوی مهربانی :)

مستر بهم میگه تو شبیه لوسی‌می هستی!
برای همین اسمم اینه :)

+پسرکی هشت ساله،
و گل پسری پنج ساله دارم.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
پربیننده ترین مطالب

1869.

پنجشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۴۹ ق.ظ

من و

مستر و

یک پلیس بازی اساسی

برای دور زدن مهمونها!!

:|

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۱/۱۲
لوسی می

نظرات  (۳)

۱۳ فروردين ۹۵ ، ۰۷:۴۱ مامان محمدمهدی
چطوری؟:))
پاسخ:
:))
جاریم کمین نشسته بود که تا ما اومدیم بیاد پایین. ما هم خونه مون نامرتب رفته بودیم مهمونی!
هیچی دیگه مستر و بچه ها موندن تو ماشین، ماشین رو برد ته کوچه منم رفتم تو، تو خونه ی خاموش بدون چراغ مشغول جمع و جور کردن خونه! :))
نامردا هر از چندی میدیدم پنجره رو باز میکردن میگفتن نه هنوز نیومدن! :|
بعدم یه سری ماجرای دیگه اتفاق افتاد و آخر اومدن پایین تو یه شرایط نسبتا مطلوب!
۱۴ فروردين ۹۵ ، ۰۸:۳۷ مامان محمدمهدی
از دست شما:))
خب نمیشد بهشون بگید مثلا نیم ساعت بعد بیایید؟
حتما نمیشده دیگه:)
من گاهی پیش اومده به مهمون جلوی در گفتم چند لحظه صبر کنه تا جمع و جور کنم:))
پاسخ:
:))
نه بابا اصلا نمیشد! همین جاریم یه بار زنگ زد بیایم خونه تون؟ گفتیم ما زنگ زدیم جایی داریم میریم خونه ی اونا منتظر مان نمیتونیم میزبانتون باشیم الان!
باورت میشه ما تا حاضر شدیم و رسیدیم دم در که بریم، بدو بدو اومدن تو، گفتن ما اومدیم دیگه! فکر نمیکردیم تا میرسیم اینجا شما هنوز نرفته باشین!!!! بعدم اومدن نشستن تو خونه!!
انقدر من شاکی شدم که نگو! فکرشو بکن! بعد حالا که اومدن منتظر و اهل کشیک دادن، که تا ما بیایم، بپرن پایین؛ من چی بگم خب؟!
دمت گرم واقعا.. تو اقوام ما اصلا چنین چیزی معنی نداره که هیچ! حتی بگی تو رو خدا نه! الان نه من دارم میرم جایی عجله دارم هم فایده نداره!!! :|
حتی اگر حاضر و آماده ببیننت که دم دری داری میری، انتظار دارن برگردی خونه! :|
اینم اتفاق افتاده ها!! ما داشتیم می رفتیم، پسرک رو داشتم آماده میکردم من و مستر هم آماده، دم در خونه ما رو گیر انداختن! بعد هرچی گفتیم بابا فلانی منتظر ماست، خونه ی ما به علت بازگشت از سفر رو هواست گوش نکردند دیگه! ما هم هیچی وسیله ی پذیرایی نداشتیم. من چای آوردم فقط! :|
هیچوقت خاطره ی اون روز رو هم یادم نمیره. حتی یادمه تو وب هم نوشتمش. :))
اونم داداش همین جاریم بود! :|
۱۴ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۴۷ مامان محمدمهدی
عجب:(
پاسخ:
بعله. هعی روزگار!