1898.
جمعه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۰۰ ق.ظ
نمیدونم چرا این روزها
اینقدر از چشمان تو فراری ام..
خدای من..
چی به سر من اومده؟
چی به سرِ دل من اومده،
که هربار اسمت میاد
من گریه میکنم،
که هربار می بینمت
از چشمات فرار میکنم،
تا صحبتی میشه،
من بغض میکنم..
اما این سفره ی دل
پهن شدنی نیست...
هیچ کس نمیتونه با من بنشینه
و از این سفره لقمه برداره..
مهمانی دل من،
همیشه ناتمام باقی خواهد موند،
این روزها
نه تنها هیچکس
بلکه خودم هم حال خودمو نمی فهمم...
+تمام می شوم شبی..
+چرا با تو حرف نمیزنم؟؟!
۹۵/۰۱/۲۰