ماجراهای من و خودم!

این منم با همه ترکیباتش...

ماجراهای من و خودم!

این منم با همه ترکیباتش...

ماجراهای من و خودم!

یک عدد لوسی‌می هستم در جستجوی مهربانی :)

مستر بهم میگه تو شبیه لوسی‌می هستی!
برای همین اسمم اینه :)

+پسرکی هشت ساله،
و گل پسری پنج ساله دارم.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
پربیننده ترین مطالب

3145.

چهارشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۵۱ ب.ظ

دیشب هرکار کردم که روم بشه به پسرک بگم به مراسم احیا نخواهیم رفت

نشد که نشد..

برای همین برای رفتن به بقیه رو انداختم..



+چرا باید تو رو با این دل پاکت از چنین مراسم با شکوهی ناامید کنم..

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۴/۰۹
لوسی می

نظرات  (۳)

۰۹ تیر ۹۵ ، ۱۲:۵۵ کوثر متقی
دست مامانش درد نکنه
میشه بپرسم چه کردی که علاقه مند شده؟
پاسخ:
:)

علاقه مند که نمیشه گفت! چون درک متعالی و خاصی از مراسم احیا نداره.
ما وقتی اینطور مراسم ها رو میریم، براش شرایط تفریحی برقرار میکنیم، مثلا اکثرا با کسانی میریم که بچه های هم سن و سال و بلکه قدری بزرگتر داشته باشن که بشه باهاشون بازی کرد و پسرک رو هم بهشون سپرد، یا خوراکی هایی میخریم و می بریم که دوست داره و با بقیه شریک بشه.(البته پسرک الحمدلله اصلا شکمو و بنده ی شکم نیست). و بیشتر هم سعی میکنیم جاهایی بریم که سرپوشیده نباشه و خانوادگی باشه و قابل بازی باشه که اگرم کسی نبود خودمون بازی کنیم. برای همین بیشتر به یه مراسم بازی و تفریحگاه بهش نگاه میکنه تا احیا و گریه. چون بهش خوش میگذره. هرچند که اصلا صدای بلندِ بلندگوها و حالت گریه ای مراسم رو دوست نداره و دیشب هم وسط جوشنِ کبیر، یهو زد زیر گریه ی بلند بلند! من اکثراً سعی میکنم خودمم تو مراسم غرق نشم که به پسرک هم سخت نگذره.و مثلا های های که اصلا، حتی معمولی هم سعی میکنم گریه نکنم و تو خودم نرم و مثلا چهره مو مخفی نکنم که حس درد و اندوه بهش دست نده هرچند که شرایط جوی همینطوریه اما خب اگه ببینه منم عمیقاً گریه میکنم قطعا دوست نخواهد داشت. در حقیقت بروزات ظاهری رو تا حد امکان حذف میکنم. و تا قرآن به سرگرفتن هم معمولا دیگه خوابش می بره.
اگر هم این مراسم رو بریم و بدونم که بهش حسابی خوش گذشته بعدش بهش میگم که امشب مهمونِ خدا بودیم. یا مهمونِ امامی که مراسم برای ایشون بوده.
دیشب هم مستر نبود و برای همین من به همه ی بچه دارها زنگ زدم که یکی بیاد و ما رو ببره. اینکه دوست داشت بریم به خاطر وعده های بازی بود که تو اون مکان امکانش بود و از شبِ نوزدهم بهش داده بودیم و شبِ بیست و یکم بارون اومد و نشد بریم و شب نوزدهم هم که گفتم چی شد نرفتیم فقط دیشب باقی مونده بود که تمام مدت از شب نوزدهم تا بیست و سوم پسرک میگفت اونجایی که گفتی بریم چرا نرفتیم. این شد که من اصلا دلم نیومد نبودنِ مستر رو به عنوان بهانه ی موجه حتی، بپذیرم و نرم.
۰۹ تیر ۹۵ ، ۱۳:۲۳ کوثر متقی
وای چه خوب ممنونم ازت :)


پاسخ:
قربونت :*
۱۰ تیر ۹۵ ، ۱۵:۳۵ مامان محمدمهدی
خب خداروشکر که همسر ما ماموریتی نیست و زحمت پسرک رو هر سه شب کشید:)
پاسخ:
آرهههه خدا خیرشون بده :)