3375.
روز کوزت گونی دارم.
بسیار خسته ام،
مریض احوالم،
گل پسر هنوز خوب نشده،
من هربار می بینمش عذاب وجدان دارم،
خونه شلوغه،
از صبح ده بار اتاق بچه ها رو مرتب کردم باز مثل روز اولشه!
مستر رفته ماموریت،
و پدر و مادرشوهر تا دو ساعت دیگه میان اینجا.
و من احساس میکنم گاهی سر نزدن به کسی که دست تنهاست،
لطف بزرگتری است نسبت به سر زدن بهش!
+بعد از چند پستِ شنگول وار امروز اوضاعم این گونه ست.
+تازه صبح بابام اومدن بهمون سر زدن و من تونستم با حضور بابا پیش بچه ها، قدری کارها رو پیش ببرم.
بابام هنوز از ماجرای روز آشتی ما و پدرشوهر شاکیه.
و به نظرش واقعا موجودات عجیبی هستند این قوم شوهر من! :|
برعکس اقوام دامادمون که به نظر بابام از اقوام خود ما هم خیلی سرترن! :))
+بعدا نوشت: بعد از تموم شدن بدبختی ها و کوزت گری ها،
که پدر و مادر شوهر اومدن و رفتن،
فکر کردم که خوب شد اومدن!
اگر نمیومدن من ناچار بودم سه چهار ساعت بیشتر، تنهایی بچه ها رو سرگرم کنم
و احتمالا با این احوالاتی که امروز داشتم
دیگه کششی برام نمی موند.
خدا خیرشون بده در هر حال که به فکر ما بودن.