3886.
تو راه میومدیم و من داشتم به شهرهای بهشتی فکر میکردم
و برای زندگی تو اون شهرها رویاپردازی میکردم،
به این فکر میکردم که مگه ما چقدر زنده ایم که بخوام همونم تو سختی زندگی کنم،
و از دیدن سبزه ها و درخت ها عشق میکردم و کلا رو ابرها بودم
و البته در حسرت!
یهو!
وسط این لذت عمیقی که داشتم از دنیا می بردم،
یه بیلبوردی توجهمو جلب کرد که عکسی بود از رزمندگان در زمان جنگ!
تموم شد دیگه!
به یکباره فرو ریختم!
اساسی!
داغون شدم اصلا!
شروع کردم به گریه کردن!
از تصور اینکه من اینقدر برای دنیام برنامه میریزم و حسرت میخورم
بعد یه عده ای هرچه که بود، هرچه که داشتند، هرچه که لذت بخش بود رو
گذاشتن و رفتن!
همین!
+حتما چیز دیگه ای دیده بودن، یا درک دیگه ای داشتن..
عزیزم شاید باورت نشه یکی از آرزوهای محال من اینه که روزی ساکن مشهد بشم...
واسه همین برام عجیبه که تو خود بهشتی و دوست داری مثلا شیراز ساکن باشی؟!!
میبینی "همیشه هستن کسانی که موقعیت فعلی ما، آرزو و حسرت همیشگی آنهاست...."
خوش به حالت... میدونی چقدر دلم مشهد و زیارت و امام رضا میخواد.... :(