4048.
یهو با مستر رفتیم خونه ی ییلاقی پدرش.
سه روز بچه ها صبح تا شب،
تو خاک و باغ و رودخونه،
و دنبال بره و مرغ و جوجه ها و سگ و گربه بودن!
گل پسر که اصلا غمش نبود که اینها موجود زنده ان،
یه جوری برخورد میکرد که گوسفندها از دستش فرار میکردن!
:))
تا چشم میچرخوندم می دیدم دنبال یه جونور دیگه میدوه!
تنها کمبودی که بود،
عدم وجود یک الاغ عزیز بود که سواری بدههههه! :))
:)
+وای که چقدر اونجا هیجان انگیزه واسه من!
یکی از رویاهام اینه که خیلی زود،
تو همین سن و سال بچه ها،
یک چونان جایی خونه زندگی داشته باشم،
و زندگی کنیم.
اما خب!
شدنی نیست و این رویا دست نیافتنی به نظر میرسه.
همین باعث میشه که با وجود همه ی محدودیتها،
وقتی پدر مستر مدام و مدام و مدااااام اصرار میکنه که من ده روز با بچه ها و بدون مستر برم اونجا پیششون بمونم،
راستش ته دلم قدری وسوسه هم میشم!