یه چیزی کمه!
حالم و حال دلم خوب نیست،
همیشه احساس میکنم چیزی تو زندگیم کمه
چیزی که نه، چیزهایی!
احساس میکنم برای اینکه زندگیم خوش بگذره،
باید روزها و شبها غرق کار باشم،
و کسی مزاحمم نباشه،
من از هیچی لذت نمی برم،
همه رو مزاحم می بینم،
صبح تا شب منتظرم مستر بیاد که بچه ها رو نگه داره که من زندگی خودمو بکنم!
من برم تو نت بدون مزاحمت،
من بشینم پای پایان نامه م بدون عذاب وجدان،
من برم بخوابم و انرژی بگیرم،
من بشینم به بدبختیهام فکرکنم!
اما مستر با بچه ها باشه!
وقتی هم بچه ها نیستن انگار یه چیزی کمه.
یه چیزی اساسی کمه تو زندگیم.
خسته ی این زندگی ام.
دنبال یک هیجانم.
از اینکه هر روز حول استرسهای مستر روز رو شب کنیم،
کنار هم نشینیم،
با هم حرف نزنیم،
حرفی برای گفتن به هم نداشته باشیم،
احساس بدی دارم...
احساس خیلی بد.
این احساسها خیلی لحظه ای اند،
و همیشه اینطوری نیستم،
گاهی غرق در عشق مسترم،
اما هیچوقت به عشقش نسبت به خودم مطمئن نشدم!
:|