4283.
آقا هیچ سرگرمی ای جز وب ندارم که!
گناه دارم اینم از خودم بگیرم!
همین دو روز و نیم پیش،
که هیولای ترس یهو بیدار شد،
یه فایل ورد باز کردم،
یه متن هچل هفتی توش نوشتم و با کپی پیستش رمز وبم رو عوض کردم،
بعدم فایل رو سیو کردم.
یعنی الان رمز وبم رو بلد نیستم!!
تمام این مدت هرقدر پای لپ تاپ بودم،
همونقدر کار پایان نامه رو پیش بردم.
جز یکی دو مورد چت و اینستاگردی،
و انصافاً فعالیتهام اثربخش بود راضی ام تقریباً.
این دو روز مستر نبوده،
من حدود بیست تا مقاله خوندم (البته همون قسمتهایی که لازم داشتم نه همه شو)
و حدود ده تا مقاله ترجمه کردم (ایضاً عبارت داخل پرانتز قبلی!)
و تقریبا ده صفحه به پایان نامه م افزودم،
و قدری خیالم راحت شده.
اما همچنان در استرسِ تبعیدگاه به سر می برم،
کارم اونجا هنوز تموم نشده و بیخود و بی جهت یک هفته به خودم مرخصی دادم!
که با اون یک هفته مرخصیِ با خود و با جهت میشه دو هفته! :(
از وقتی فلشم اونجا گم شده احساس ناخوشایند وحشتناکی رو روانم سنگینی میکنه،
هنوز گاهی خوابشو می بینم و باورم نمیشه چطور این اتفاق افتاد :(
نمیدونم هیچوقت آیا این احساس از بین خواهد رفت یا نه.
چون عکسهای خانوادگیمون تو فلش بود!
تو این دو روز، با راننده ی سرویس پسرک به صورت روانی درگیرم،
چون اصلا حاضر نیست حتی دو دقیقه منتظر بچه واسته!
انتظار داره من پسرک رو بفرستم پایین پشت در،
که به محض اینکه ایشون بوق زدند بپره تو ماشین!
که شدنی نیست!
همین دیگه عرضی نیست.
اومدم یه چیزی گفته باشم،
بعدم برم بخوابم که هیولای عزیز امکان خواب راحت رو هم از ما گرفته!
+امیدم برای دکترا هم به صفر تبدیل شده.
اصلا فرصتی برای درس خوندن نیست. هیچی! :|