4390.
هفده روز از سال نو داره میگذره،
و من هفده روزه که از پسرک خواهش میکنم که محض رضای خدا،
یک روز رو اعصاب من و باباش پیاده روی نکنه،
و یک روز هم که شده به حرفمون گوش کنه،
تا عمو نوروز بیاد و هدیه شو بده!
خب باید بگم که تا االان این اتفاق نیفتاده،
و عمو نوروز هنوز نیومده خونه ی ما!
گاهی پسرک میدوید می رفت دم در،
میگفت حتما اومده هدیه هامونو دم در گذاشته،
اما خب هدیه ای در کار نبود.
خب امروز روز آخره.
به پسرک گفتم اگر امروز هم عمو نوروز نیاد، میره تا سال آینده.
و فردا می بینی که بچه ها از هدیه های عمو نوروزشون میگن،
و شما هدیه ای نگرفتی.
امروز واقعا اصرار داشتم با سهل گیرانه ترین حالت ممکن هدایای نوروزی رو از طرف عمو نوروز به پسرک بدم!
تا فردا حسرت نخوره.
اما نمیشه!
نمیدونم چرا اصلا حرف شنوی ای وجود نداره
و پسرک هیچ جوره با من و باباش همکاری نمیکنه!
باورم نمیشه اما بیشتر از اینکه او مشتاق باشه
این منم که دارم به هر دری میزنم تا این اتفاق بیفته!
و از اینکه عمو نوروز نیومده بیشتر از پسرک ناراحت و شاکی ام!
و از اینکه همکاری نمیکنه شدیداً حرص میخورم!
و شدیداً و پیگیرانه به دنبال بهانه ای هرچند کوچکم که با کوچکترین کاری هدیه ها رو رو کنم!!
اما واقعا شدنی نیست که بدونِ همکاری پسرک هدیه ها رو بهش بدم چون به شدت بی ارزش خواهد شد،
و هیچ رشدی هم اتفاق نخواهد افتاد و هیچ لذت زیبایی هم ایجاد نخواهد کرد.
اما پسرک در غفلتی کودکانه غوطه وره،
اصلا و اصلا و ابدا متوجه این دلسوزی من،
این اشتیاق من به خوشحال شدنِ او
و این خوب خواستنِ من برای خودش نیست!!
و وقتی بهش فکر میکنم گریه م میگیره!
+ و الان چه خووووبتر می فهمم:
لَقَد جاءَکُم رَسولٌ مِن أَنفُسِکُم عَزیزٌ عَلَیهِ ما عَنِتُّم حَریصٌ عَلَیکُم بِالمُؤمِنینَ رَءوفٌ رَحیمٌ (128-توبه)
به یقین، رسولی از خود شما بسویتان آمد که رنجهای شما بر او سخت است؛ و اصرار بر هدایت شما دارد؛ و نسبت به مؤمنان، رئوف و مهربان است.