چو ۱۰ ساله شد...
ده سال پیش،
سحرگاه هفدهم رمضان المبارک،
من و مستر با دهن ماه رمضون (:دی)
در محضر امام هشتم عقد کردیم
و برای اولین بار، و به زووورِ بابام(:دی)
دست تو دست هم گذاشتیم،
و بعد رفتیم زیارت امام مهربانیها.
:)
عجب روزی بود.
پر از احساسات متناقض بودم!
با اینکه همیشه مستر اولین گزینه ی تایید شده ی ذهنم برای ازدواج بود،
و حتی بدون حرف و خواستگاری هم یه حسی همییییشه بهم میگفت که بالاخره همسر همین آدم میشم،
اما اصلا دوست نداشتم پیشش بمونم.
بعد از عقد هم حاضر نشدم باهاش برم بیرون!
با مامان و بابام برگشتم خونه خودمون! :دی
همون شب برادر مستر ما رو برای افطار دعوت کرد.
یادمه بعد از افطار بابام ماشینو داد به من و گفت با مستر بیا خونه.
نشستیم تو ماشین و من وسط رانندگی دیدم کمربند نبستم.
در حین رانندگی کمربند رو کشیدم که تو گیره ش محکم کنم، نمیشد!
مستر طفلکی خواست کمکم کنه
که با جیغ ناگهانی من مواجه شد که:
به من دست نزنیا! :)))
هنوز که هنوزه این خاطره رو تعریف میکنه :)))
+خدایی مستر در پذیرش من و کنار اومدن با اخلاق عجیب و غریبم در طول سالها، سعه صدر بی نظیری داشت و داره. و بدون اغراق، عامل اصلی آرامش این سالهای خانواده ی ما، فقط و فقط اخلاق بزرگمنشانه ی مستر بوده و هست.
+قبلاترها وقتی کسی میگفت ده سال از عقدمون یا زندگیمون گذشته قشنگ احساس میکردم میانساله! :/