ماجراهای من و خودم!

سلام

نه اصلا اغراق نیست!

حالا من بگم. پریروز آقاپسر ما مریض بود براش بالش آوردم تا بخوابه بعد رفتم یه چیزی بیارم روش بکشم دیدم خانوم کوچولومون دستش یه ملافه هست تاتی تاتی گرفته داره میاره. انداخت روی آقاپسر بعد رفت سرشو گذاشت روی سینه آقاپسر توی چشماش نگاه کرد یه مدت. بعد که بلند شد آقاپسر گفت چه خوبه خواهر داشتن.

آدم این جور چیزا از بچه هاش میبینه دقیقا دلش ذوب میشه...غنج میزنه.

میفهمم.

ولی جدا از اینا کامنت پیچک خانمو خوندم و باید با حسرت بگم چرا من خواهر ندارم😫😩

پسر که نباس اینجوری باشه که!

باید بامشت و لگد احوال همو جویا بشن :)))

چقدر بچه های شماها لطیفن ((((((((((((((:

ما که کلا تو خونمون موش و گربه داریم خخخخ

در همه ی سنینم پذیرام,ولی ندارم که😣

منم دوست داشتم دو تا پسر داشتم همین جوری بودن. بعضی وقتا خودم نبود داداش رو برای آقا پسرمون جبران میکنم.

ولی بزرگ بشن خیلی تفاوت سنی به چشم نمیاد .به هرحال کمک حالن.

بوس بوس به برادر مهربون😘