بی کمالی های انسان از سخن پیدا شود.
دیشب یکی از سِرهای مگوی خودم رو برای مستر گفتم!
از مستر خواستم منو به رویام برسونه،
خیلی شیک و مجلسی زد تو ذوقم!
منم یکی از اسرار قلبیِ خودم رو افشا کردم تا بزنم تو ذوقش!
خورد به هدف!
درست همونطور که تیر او به هدف ذوقیِ من اصابت کرده بود!
و بعد خیلی پشیمان شدم. :(
اونقدر که رفتار بزرگمنشانه ی مستر هم پشیمونیمو التیام نداد :((
+امروز عروسی دعوتیم. عروسی دختر یکی از خاله های مستر که در دوران عروسیمون نمک های زیادی بر زخم های من پاشید! نمیگم کینه ای ام یا دوستش ندارم یا نبخشیدم یا هرچی! اما دلخورم. این روزها که روزهای عروسی دخترشه از یادآوری اون روزهای عروسی و اون خاطرات تلخ، عجیب دلخورم...اما صبوری میکنم. قول میدم.
کی باورش میشه که بعد از هشت سال ما هنوز یک بار هم فیلم عروسیمون رو تماشا نکردیم؟ :/