چشمه ی خورشید تویی، سایه گَهِ بید منم...
برام از عرفات گفت،
از گرمای حدود ۶۰ درجه که می گفت حتی حال دعا کردن براشون نذاشته بود و همه حواسشون به سایرین بوده که حالشون بد نشه،
از منا گفت، از خوابیدن های کتابی و چسبیده به هم در فضایی کوچکتر از قبر،
از رمی جمرات گفت، از پیرزنی که تو اون آفتاب داغ و شن های سوزان و ازدحام جمعیت کفشش رو از دست داده و در به در دنبال پلاستیکی می گشته که لااقل پاها رو از زخمی شدن نجات بده و بقیه به کمکش رفتن،
از ممنوعیت بردن ویلچرها و کمکهای بقیه،
از ازدحام وحشتناک جمعیت در تمامی این محلها و شرایط،
و از همه ی محبت هایی که بین مردمِ اونجا در جریان بود در اوووج سختی و مشقت در دمای حدود ۵۰ و ۶۰ درجه...
او گفت و گفت و من گریه کردم..
در بهت از عظمت خدایی که الَّف بین قلوبهم، و لَو اَنفَقتَ ما فی الاَرضِ جمیعاً ما الَّفتَ بینَ قلوبِهِم و لکنَّ اللهَ الَّفَ بینهم اِنَّهُ عزیزُُ حکیم.
+فکر می کنین چند صباح از پس حمل بار الفت الهی در دلهامون بر میایم؟!
آنجایی که حق و عدل همچون خورشید می تابد و همه ی قدرتها و حتی قداستها فرو می ریزد و هیچ کس جز خدا _فقط خدا _ سلطنت نخواهد داشت...جایی که دیگر انسان مصلحتی ندارد تا حقیقت را برای آن فدا کند..من آن آزادی را دوست دارم و به آن سبکی و اخلاص و ایثار و لذت روحی و معراج که در آن تجربه ها به آدمی دست می دهد حسرت میخورم...(چمرانِ شهید)
+میان دلهایشان الفت و دوستی برقرار کرد و اگر همه ی آنچه که در زمین هست را بذل و بخشش می کردی هم نمی توانستی میان دلهای آنها دوستی و الفت برقرار کنی ولی خدا چنین کرد که او عزیز و حکیم است.۶۳ انفال.