لیت السّماء اطبقت على الأرض و لیت الجبال تدکدکت على السّهل.
مردم به حسین رو آوردند. حسین شربتی آب می خواست. هر وقت رو به شریعه می کرد همه یکباره حمله می کردند.
ابوالجنوب تیری افکند که بر پیشانی حسین نشست.
آن را برکند. خون بر صورت و محاسنش روان شد.
مانند شیری خشمگین بر آنها تاخت.
گفته اند که هزار و هشتصد تن را بکشت غیر از مجروحان.
تیر از همه جانب بر حسین می بارید و بر گلو و سینه اش می نشست.
پیادگان بر وی حمله می کردند و او آنها را می راند. تیر بر بدن حسین مانند خار بود بر تن خارپشت. تیرها همه پیشِ روی او.
دست از پیکار بداشت و سپاه پیش روی او ایستادند.
عمر سعد نزدیک رفت. زینب فریاد زد وای بر تو عمر! ابوعبدالله را می کشند و تو خیره بدو می نگری؟
عمر هیچ نگفت..
همچنان که حسین ایستاده بود سنگی بیامد و بر پیشانی اش نشست.
پس جامه بالا برد تا خون را از صورت بسترد، تیری تیز، سه شاخه و زهرآلود بیامد و بر سینه اش نشست.
سر به آسمان بلند کرد و گفت خداوندا تو میدانی مردی را می کشند که در زمین پسر دختر پیغمبری جز او نیست.
تیر را از پشت بیرون کشید. خون جهید. دست بر زخم گذاشت چون پر شد سوی آسمان پاشید. یک قطره به زمین بازنگشت. و سرخی در آسمان دیده نشده بود تا آن گاه.
بار دوم دست از خون پر کرد و بر محاسنش کشید و گفت جدم رسول خدا را این چنین خضاب شده دیدار خواهم کرد.
چون زخم بر پیکرش بسیار شد صالح بن وهب نیزه بر تهیگاه او زد،
حسین از اسب بر زمین افتاد به گونه ی راست و گفت بسم الله و بالله و علی ملّه رسول الله.
افتاد و برخاست.
حسین افتان و خیزان بود. به مشقت برمیخاست. باز می افتاد.
زینب دختر علی از خمیه بیرون آمد و فریاد زد اى کاش آسمان بر زمین می افتاد و اى کاش کوهها خرد و پراکنده بر هامون مى ریخت.
مردم از کشتن حسین پرهیز می کردند.
شمر فریاد زد مادرتان به عزایتان بنشیند چرا این مرد را منتظر گذاشته اید؟
خولی ابن یزید به شتاب از اسب پایین آمد که سرش جدا کند.. بر خود لرزید و عقب رفت.
و شمر خود پایین آمد...
....
گردی سیاه برخاست و بادی سرخ وزید.. آفتاب بگرفت و هیچ چیز پیدا نبود..
هیچ سنگی را برنداشتند مگر زیر آن خون تازه بود.
مردم پنداشتند عذاب فرود آمد.
و جمعه بود. دهم محرم سال شصت و یکم. ما بین نماز ظهر و عصر.
و حسین پنجاه و هشت سال داشت..
+صلی الله علیک یا اباعبدالله.
+آجرک الله یا صاحب الزمان.