باز هم اول مهر آمده بود...
امشب اولین باریه که در کسوت یک مادر شخصیت حقوقیِ شبِ اول مهرماه رو تجربه میکنم.
تمام سالهای مدرسه از شبهای اول خوشم نمیومد!
با اینکه مدرسه رو دوست داشتم اما تغییر دادنِ وضع موجودِ تابستون برام سخت بود.
فردا پسرکم عازم پیش دبستانیه و امروز عصر حوالیِ ساعت هفت بهم نشون داد که یه دندونش لق شده. ^_^
وقتی اینو شنیدم بغلش کردم و با هیجان گفتم دیگه بزرگ شدی ^_^
و بعد استرسی غریب از تصور افتادنِ دندونهاش بهم دست داد، عجیبه اما هرچی فکر میکنم یادم نمیاد حسی که با پیدا کردن یک دندون لق بهم دست می داد چی بود، یادم نمیاد وقتی میفتادن چه احساسی داشتم؟ درد هم داشت؟ نمیدونم!
امشب لباسهاشو دوختم که مثل تمام دوران تحصیل خودم دقیقه نودی عمل کرده باشم و همین امشب رفتیم براش کفش خریدیم و همین امشب موهاشو اصلاح کردیم و امشب به همین مناسبت شام خودمون رو بیرون دعوت کردیم و تصمیم گرفتیم جشنِ شب اول مهرماه سنت حسنه ی خانواده مون بشه.
و بارها از اینکه ناگهان یادم اومد باید موهاشو هم اصلاح کنه خدا رو شکر کردم وگرنه قطعا فردا از حجم سرزنش کردنِ خودم می مُردم و اینقدر این سپاس قلبی رو بلند بلند تکرار کردم که مستر به ستوه آمد!
و اصلاً به یاد مستر نبودم.
مستری که امشب عازم دیار علمش میشه و من امشب اولین باره که در کسوت یک همسر شخصیت حقوقی شبِ اول مهرماه رو تجربه میکنم.
تجربه ی غریبیه و جز بی خوابی کشیدن برای راهی کردنِ مستر تا دو ساعت دیگه فعلا که وظیفه ی مازادی بر دوشم نبوده!
+و اهواز... فکر میکنم به بچه ها و خانواده هایی که شب اول مهرماه داغدار شدن.
نمیدونم چندتا از این شهدا بچه های مدرسه ای داشتن.. فقط کاش هیچ کدومشون بچه ی کلاس اولی نداشته بوده باشن..
خداوند به خانواده همه شون صبر و اجر بده ان شالله.
نثار روحشون صلواتی هدیه کنید.
+حس غریبی دارم و راستش هیچ لبخندی در این پست نیست...