روزنوشتِ بی خاصیت.
امروز جلسه اولیا و مربیان مهد پسرک بود.
مربیشون فوووووق تصور من جوون بود. قشنگ احساس پیری بهم دست داد.
با اینکه من خودم بین مادرها از جوونهاشون بودم ولی آخه مربی بیست ساله؟
این درسته آخه؟
انقدر تعجب کردم که همونجا شگفتیمو بروز دادم و گفتم ماشالله جقدر جوون هستید.
در تمام طول جلسه ایشون حرف میزد و من فکر میکردم واقعا موقع عروسیم اینقددددر کوچولو بودم؟ تازه کوچولوتر از این! :/
واقعا پیر شدم و این قضیه ی گذر ناجوامردانهی عمر، جدی جدی، جدیه ها! :/
بعدتر ازش خواستم از خودش بیشتر بگه. راستش خوشم نیومده بود که اینقدر جوونه :))
و همه متوجه شدن من با این موضوع مشکل دارم! :))
ولی از حرفهاش فهمیدم با اینکه تحصیلاتش غیر مرتبطه ولی تا حد نسبتا متعارفی کاربلده. ان شالله که باشه واقعا.
بعد در مورد سرویس با مسئول سرویسها صحبت کردم تا از معضل پیش رو پیشگیری کنم.
دیشب فهمیده بودم مدیر مهدشون شاگرد پدربزرگم بوده ^_^ خواستم برم بگم ولی خب بیخیال شدم. درست همونطور که مدیر مهد قبلیش همسایه ی پدر مستر و آشنای دیرینه دراومده بود!
بعدتر تا خونه خواهرم پیاده رفتم. دقیقا سی دقیقه پیاده روی بود و اغراق نیست که بگم حتی یک عدد موجود دوپا در خیابونها تردد نداشت!
تا به خودم اومدم دیدم وسط کوچه پس کوچه هایی هستم که هیییییچ احدی توش حضور نداره! اونم ساعت شش شب! :/
نترسیدم ولی خب یه گاردی داشتم دیگه. این حجم از خلوتی غیرقابل تصور بود. تو کل اون مسیر به جز ماشینها فقط دو نفر موجودِ دوپا دیدم.
این شد که بعد از خوندنِ یه عالمه سورهی فلق، با مستر تماس گرفتم و حرف زدیم و حرف زدیم تا مثلا حواسم پرت بشه :))
سی دقیقه پیاده روی خوب بود ولی از من بسیار انرژی گرفت.
الانم بدون اپسیلون انرژی اینجا نشستم و قراره مستر رو نیمه شب راهی کنم.
خسته ام شدیداً.