از زندگی.
۱. کودک درونم در این روزها تو حالت بیشفعالی قرار داشته.
چند وقت پیش به یکی از این سرزمینهای بازی رفتیم و من یکی از بازیهاشو برنده شدم و ۴۰۰ تا تیکت جایزه گرفتم. وای اصلا حس اون لحظه رو نمیتونم توصیف کنم 😂😂
وقتی من رو برنده اعلام کرد مستر نبود و من وقتی دنبالش میگشتم که بهش فخر بفروشم بقیه ملت و مخصوصا بچههای کوچیک رو میدیدم که با نگاه هیجان زده به من نگاه میکردن😂😂 یه جوری که انگار بر قله افتخار ایستاده باشم😂😂
البته حس خودم هم دقیقاً همین بود😂😂 :)))
دیروز هم به اصرار پسرک کیک شکلاتی درست کردیم که البته رفتیم سراغ یکی از شکلاتیترینهاش و چاکلت لاوا کیک پختیم. خیلی خوشمزهاست. امتحان کنین.(دستورِ شف طیبه)
۲. بعضی مسائل هست که واقعاً در موردش نمیدونم. اطلاعاتم اونقدری نیست که بتونم موضع قابل دفاعی اتخاذ کنم و دیدن بحثهای بیسر و ته و پر حاشیهش تو فضای مجازی منو ترغیب میکنه که برم و ته و توشو در بیارم و ملتی رو از سرگردانی برهانم و لااقل موضع شخصی و قلبی خودم رو معلوم کنم. اما تا میخوام برم در موردش بخونم احساس میکنم ارزش وقت گذاشتن رو نداره! ولی واقعاً ذهنم رو درگیر میکنه و از این بیسوادی بدم میاد! 😑
البته من موضع دارم ولی خب موضعم با عقلانیتِ خودم جوره و قابل دفاع با سند و اطلاعات و اینها نیست. در نتیجه اعلامش نمیکنم.
۳. والا من اگر از پونزده سالگی ایدههای کسب و کارم رو نوشته بودم الان میتونستم به عنوان یک کتاب کمکی مملو از ایدههای بکر برای شروع کسب و کارهای جدید منتشرش کنم و لااقل از طریق انتشار ایدههام کسب درآمد میکردم! چون عملی کردن ایدههام همیشه یه مبلغی پول میخواست که ما قدرت تحمل اون حجم از ریسک رو در شرایط غیر ثبات زندگیِ خودمون نداشتیم و یکی یکی یا کنسل شدن و یا توسط بقیه اجرایی شدن. مثلا من از اول و دوم دبیرستان میخواستم برم با سازمان حمل و نقل شهری برای اجرایی کردنِ ایدهی کارت شهروندی(البته نه با این گستردگی که الان استفاده میشه، در حد پرداخت هزینهی اتوبوس و تاکسی) صحبت کنم. خب من هیچ وقت حامی خاصی نداشتم و هیچوقت هم نرفتم و خودشون عملیش کردن. دستشونم درد نکنه.
این روزها یه ایدهی تپلی تو ذهنم چرخ میخوره که استثنائاً پول زیادی نمیخواد ولی به شدت نیاز به همکار داره! تصمیم دارم یه پارتی دختر و پسرخالگی برگزار کنم ایدهمو به اشتراک بذارم ازشون کمک بخوام. 😊
این پارتی بدعتی نوین در خاندان ما محسوب میشه چون جز من و خواهرم، سایرین همگی مجردند! :/
حالا ببینم چی پیش میاد. جلسه میفته برای بعد از صفر و این روزها مشغول نوشتنِ الزامات پیادهسازی ایدهم هستم تا تو جلسه(!) دست پر باشم. قراره یکی از پذیراییهامون هم لاوا چاکلت کیک باشه.(قانع شدین که باید امتحانش کنین؟😉)
مستر هم این وسط با کلکل کردن میخواد منو ترغیب کنه که ایده رو ادامه بدم ولی از طرفی هم هی منو متزلزل میکنه که حواست باشه که این کارا باعث میشه از تخصصت دور بشی. خب درست میگه اما اگر هیچکدوم از ایدههامو عملی نکنم واقعا نسبت به زندگی خودم احساس دِین خواهم داشت! چیزی که با کنار کشیدن از فعالیتهای تخصصیم هم بهش دچار خواهم شد! :/