عهد ما با تو نه عهدی که تغیُّر بپذیرد..
همینطور که داریم روضه گوش میکنیم یهو به مستر میگم: به نظرت ممکنه یه روزی ما ... قبل از تموم شدن جملهم، بغض راه گلومو میبنده ولی هرجور شده جمله رو تموم میکنم: پدر و مادر شهید باشیم؟؟!
خیلی ریلکس و مطمئن میگه: آره دیگه.
از نهایت اطمینان و صلابت کلامش کپ میکنم.
باورم نمیشه او تا این حد مطمئن به این موضوع فکر کرده باشه.
من میزنم زیر گریه.
خودش از نهایت صراحتش عذاب وجدان میگیره و میگه: البته نمیدونم ما زودتر شهید میشیم یا بچهها!
میگم انصافاً اینکه آدم خودش بره و شهید بشه خیلی سادهتر از اینه که بچهش رو بفرسته و مادر و پدر شهید باشه.
نگاهش رو چشمام میمونه. یه جوری تو چشم هام دقیق شده که انگار میخواد منظور دقیقمو از تو چشمام بخونه و مشخصاً داره یه فضایی رو تو ذهنش تصویرسازی میکنه.
بعد از یک وقفهی چند ثانیهای نگاهشو از چشمام گرفت و دیگه بهم نگاه نکرد.
کاملاً فهمیدم که بغضشو به زور قورت داد و زیر لب گفت:
آره خیییلی سخته.
+پسرکم! سالهاست به درگاه خدا استغاثه میکنم که بیلیاقتیهای من عامل دور شدنِ شما از لیاقتهاتون نشه. میدونم من لیاقت ندارم اما تو لیاقتش رو داری که در راه خدا شهید باشی. ما از ابتدا با این نیت تو رو از خدا خواستیم و هر سال که میگذره احساس مسئولیت بیشتری میکنیم. تو بدون اینکه بدونی یا بخوای منو وارد دورهای از زندگیم کردی که رشد کردن پیشفرض غیرقابل انکار و غیر قابل چشمپوشیش بود. تو منو وارد عالمی کردی که هیچ چیزش از جنس دنیا نیست...من از خدا خواسته بودم تو رو عامل هدایت من قرار بده و الان به وضوح دارم میبینم که رشدهامو به تو مدیونم و میدونم یه روزی با بردن اسمت سرم رو بالا میگیرم و با تک تک سلولهای وجودم به منسوب بودن به تو افتخار میکنم.
شش سالگیت مبارک عزیزترین!
+دوستانی که با مسئلهی آرزوی شهادت مشکل دارند یا اون رو صحیح نمیدونن به کامنتهای جنابِ یک مرد و پاسخ من مراجعه کنند. هدفم از این آرزو و معنای اصلیِ شهادت رو توضیح دادم.