کار، زندگی، درس، یا چی؟!
آخ آخ آخ!
دیروز رفتم با دکتر کامران صحبت کردم.
قشنگ دست گذاشت رو نقطه ضعفم و گفت تو مادری و نمیتونی. :((
آقا چنان با حرفهاش حال منو گرفت که من تا خونه مامانم با یه بغض بالقوه همراه بودم.
بغضی که موقع حرف زدن با مربی پسرک،
مخصوصاً اون وقتی که گفت پسرک تو کلاس از همه زرنگتره و واقعاً پسر باهوشیه،
هر لحظه ممکن بود بترکه و بزنم زیر گریه.
بغض از نگرانی برای بچههام.
نمیدونم این اسمش ضعفه یا قدرت مادری.
ولی واقعا تو دنیا برای من هیچ چیز مهمتر از خانوادهم نیست.
کار به جایی رسید که با خودم گفتم اصلاً تلاشی برای دریافت این کار نمیکنم.
هرچه خدا خواست همان بشود..
دکتر کامران نتایج مصاحبه و رزومهم رو نگاه کرد و کلی ازم تعریف کرد و بعد گفت مشخصه عاشق زندگی هستی. عاشق زندگی و همسر و بچه و کار و این از شادابیِ چهرهت مشخصه! :/
خواستم بگم تازه الان پر از بغض و نگرانیام. ورژن شادابمو ندیدی! :/
در ادامه گفت ولی بچه برای تو، بندِ پاست! :((
شب آقای کارشناس بهم پیام داد و گفت شرطشون برای همکاری با من اینه که تعهد بدم حداقل سه سال اینجا کار میکنم و تو این مدت....
حق ندارم ادامه تحصیل بدم :((((((
+خیلی نامردیه :(((
حالا من چه کار کنم؟ :((((
هنوز نرفته احساس اسارت دارم :((