که جان سپر میکنم پیش تیربارانش..
حالم اصلا خوب نیست.
نه روحی و نه جسمی.
آوار شدنِ همهی رویاهات اتفاق سختیه. خیییلی سخت..
ولی چه میشه کرد؟
بالاخره باید خودتو جمع و جور کنی و از جا بلند شی و ادامه بدی.
زمان میخوام.. فرصت میخوام برای بلند شدن.
کاش یه نفر بهم میگفت که اینها همهش توهمات کودکانه بود.
کاش در میانهی این ماجرا اینقدر عاجز و ذلیل نبودم..
کاش دستم به جایی بند بود.
دنیای عجیبیه.
از یه لحظهی بعد خودت خبر نداری،
و هیچوقت هم دنیا به خاطر تو برنمیگرده و منتظر تو نمیمونه.
هیچوقت براش مهم نیست که تو افتادی، که تو جا موندی، که تو له شدی،
هیچوقت براش مهم نیست که راه برات سیاه و تاریک شده و نمیتونی جلوتر بری..
اصلا براش مهم نیست..
تحت هر شرایطی که هستی فقط یک فرمول درمان وجود داره:
لا ملجاء من الله الا الیه.*
*هیچ پناهی از خدا نیست مگر خودش.(۱۱۸ توبه)
+خوش است دردی که باشد امید درمانش...
+عنوان: بیتی از جناب سعدی.(و پ.ن اول همان)
+برامون دعا کنین. لطفا.