روز بیاعصاب، روز بی تو.
امروز کلا بیاعصابی کشیدم!
صبح که رفتیم خونه مامان مستر به کلهپاچه خوردن :دی
و بعد پسرک حاضر نشد برگرده خونه و همونجا موند.
همین قشنگ رو نِرو من اسکی کرد.
از اینکه هربار میریم خونه مامان مستر تا من میگم حاضر شین بریم بابای مستر میگه بچهها اگه میخوان بمونن بعد من بیارمشون! آخ که چقدر حرص میخورم!
از دو چیز. یکی همین که هی همینو میگن و بچه رو جری میکنن.
دوم اینکه یکی مثل پسرک هی ترجیح میده بمونه.
یعنی اگه پسرک اینقدر تو اونجا موندن رو اعصاب من نبود و اون سابقهی اسفبار همسایگی رو نمیداشتیم خب گفتنِ اونها هم بیاهمیت میشد و اینقدر آزارم نمیداد.
خلاصه کلی با خودم کلنجار رفتم که به خودم بفهمونم پسرک مالِ تو نیست و حق داره گاهی جاهایی بمونه که بیشتر بهش خوش میگذره.
دیگه نگم که باز از این تصور که اونجا بیشتر خوش میگذره دو برابر حرصم گرفت :)))
بعد به یاد یکی از بلاگرهای آزاردهنده افتادم.
آقا کار سختیه بیخیال بعضی چیزا شدن. خیلی کار سختیه :/
هنوزم میخوام برم بهش یه چیزی بگم. تا انگیزهم درست نشه نمیرم! :/ قولِ قول!
پسرک اومد و ظهر هم غذای محبوبش رو براش پخته بودن.
منم تحمل نکردم و بهش گفتم که از اینکه بی اجازهی من موندی خیلی دلخورم. بعد خودمو سرزنش کردم که اینقدر بی تدبیرم و ضعیف.
خب طبیعتا پسرک هم غمش نبود.
بعد ازم عذرخواهی کرد.
بهش گفتم بهت خوش گذشت؟
گفت آره. گفتم همین که بهت خوش گذشته من خوشحالم.
کلی زور زدم که ازش بپرسم چی شد و تعریف کن ولی خب نمیتونستم!
نتیجه میگیریم که درس چیز بدی است! خیلی خیلی بد است. ربطش رو بفهمین دیگه.