روزانه نویسی
1. تقریبا دیگه هیچی اینجا برام جذاب نیست!
هیچی!
میام می بینم بیست و پنج تا ستاره روشنه، چندتایی که همیشه دوست دارم پیگیرشون باشم رو میخونم ولی اونها هم دیگه این روزها جذاب نیستن!
اصلا جذاب نیستن!
نه حرفی دارم براشون و نه کامنتی.
2. این روزها قرآن میخونم.
دیروز آیه هایی از سوره ی نور رو خوندم.
عجیب در مورد سعید طوسی بود :|
خنده داره نه؟
ولی بود. واقعا در مورد سعید طوسی بود.
3. این روزها کتاب میخونم.
چیزهایی که همیشه دوست داشتم ازشون بدونم. یه چیزهایی در مورد دولتها و سبکهای حاکمیت دولتی در کشورها.
جالبه. خوشحالم که دارم میخونمش.
4. و امروز روز بدی میان من و پسرک بود.
من واقعا مادر عجیبیام.
فهمیدهم چه چیزی داغونم میکنه و دیگه نمیتونم جلوی خودمو بگیرم.
اینکه پسرک حرفهایی رو بزنه که من به مامانم میگفتم و من با اینکه کاملا میتونم حس اونو بفهمم اما در واکنش بازم همون کاری رو میکنم که مامانم میکرد... واکنش مامانی که نمیتونست حس منو بفهمه! کار دیگه ای بلد نیستم. واکنش دیگه ای بلد نیستم..
از خودم متنفرم که مدارای همه کسی رو میکنم جز مدارای حالات پسرهام و همسرم.
من مادر بدی ام... تو این شکی نیست.
و عجیب مدیون پسرهامم..
این دیوونهم میکنه...
و همسر بدی ام..
نه خدایی همسر بدی نیستم.
اما تفاوتی در حجم دِینم به مستر ایجاد نمیشه.
آخه مستر خوبه.. مستر خیلی خوبه...
5. ناامیدم از آینده م. خیلی! خیلی خیلی ناامیدم.
هیچوقت اینقدر احساس بدبختی نکرده بودم. البته این دروغه! چون بارها این حس بدبختی رو داشته م! :))
ولی احساس میکنم تو خونه می مونم و می پوسم و می میرم،
و نه مادری میکنم و نه همسری و نه بندگی و نه هیچیِ هیچیِ هیچی!
لعنت به زندگیِ پوچ...