پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم.
تا حالا خیلی ماجراها اتفاق افتاده که حد وابستگیم به خانوادهم رو بفهمم،
بر خلاف چیزی که سعی میکنم بروز بدم و یا حتی ناخودآگاه بروز میدم، خیلی خیلی وابسته به تعاملات با خانواده هستم.
این، همون چیزیه که خدا بارها از این ناحیه امتحانم کرده و بر من سخت گرفته و سخخخخت گذشته و میدونم که خیلی لطف کرده که به سختتر از اینها آزمایشم نکرده.
برام عجیبه! منی که دغدغهی مشغولیت، یکی از دغدغههای همیشگی خونهداریم بود و به دنبال راهی برای مشغول شدن و بهرهبرداری بودم حالا تو همین یک ماهی که مشغولم یه جوری دلم برای خانواده و بچهها و مستر تنگ شده انگار که مدتهااااست ندیدمشون.
این حس خیلی تلخ و بلکه جانکاهه و اونقدر تلخ هست که وقتی تجربهش میکنی در حافظهت ثبت بشه و دفعهی بعد به سادگی بفهمی که آخرین بار تو چه موقعیتی تجربهش کرده بودی...و من نهتنها آخرین بار که همه دفعات قبل رو یادمه و آخرین بار روزهای دفاع بود..
روزهای دفاع... اون روزهای آخر که هر چهل ساعت فقط یک ساعت میخوابیدم و بچهها رو خونهی این و اون میبردم تا یک هفتهی نهایی تموم بشه همین احساس رو داشتم.. تو اتاق اساتید و دانشگاه و سایت میرفتم و میومدم و دنبال رفیق همدلی می گشتم که باهاش حرف بزنم.. با خیلیها حرف زدم اما خلاء تعامل با خانواده همیشه در درونم بود...و فرصتی که وجود نداشت انگار...و مستر... راستش این حجم کنار اومدنش با همه مسائل واقعا هنوز برام باور نکردنیه..یه زمانی این ویژگی رو از نشانههای روح بلندش میدیدم ولی الآن اسمشو میذارم بیخیالی محض! :/
این روزها دوباره همون احساس رو دارم. این روزها باز هم ذهن و وقتم اونقدر درگیر و پر شده که نمیتونم چهار کلام با مستر و خواهرم و مامانم و آدمهای دور و برم حرف بزنم و این از درون منو ویران میکنه..نه اینکه حرفی باشه و نشه گفت.. نه..
حرفی هم نیست.. وقت هست و حرفی نیست...به یکی نیاز دارم که منو بفهمه و از اعماق وجودم این همه بغض و دلتنگی رو رفع کنه.. سخت پیدا میشه.. یعنی بهتره بگم گاهی حتی پیدا نمیشه...
نمیدونم تا کی میتونم زندگی اجتماعی رو اینقدر جدی بگیرم.. میدونم این درد جانکاه تنهایی که با مسکنهای روزمره دارم تسکینش میدم یه روزی منو از پا میندازه و من اصلا نمیدونم اون روز آخر حالم چطور خواهد بود..