إنَّ النَّفسَ لأمّارَةٌ به اینکه مهمونی افطاری دعوت پدرشوهر رو نرم!
:|
إنَّ النَّفسَ لأمّارَةٌ به اینکه مهمونی افطاری دعوت پدرشوهر رو نرم!
:|
این روزها،
گل پسر تا می بینه تلویزیون خاموشه
کنترل رو بر میداره و میگیره سمت تلویزیون و عه عه کنان از تلویزیون میخواد که روشن بشه!
:)
پرداختن به آدم ها
و تیتر کردن خبرهایشان
آنها را بزرگ می کند.
حواستان باشد!
آدم ها را قدر خودشان بزرگ کنید.
بعد عمری
با کلی احساس دوری از تمدن
رفتم و برای یکی از حسابهای بانکیم
اینترنت بانک گرفتم.
+بعد یه ایده ی رمزگذاری به ذهنم رسید
که دوستش دارم :)
-رامبد چرا اینقدر خوشحالی؟
+انتخابم اینه.
+درسته که جوابش فابل تأمله! امیا من خیلی قبولش ندارم. :)
با توجه به تغییراتی که خودم قبل و بعد از تأهل داشتم
می بینم که یه انگیزه های داخلی و خارجی قوی باید برای خوشحالی و شاد بودن وجود داشته باشه.
تلاش برای شاد بودن یک ویژگی ذاتیه که شرایط خارجی باعث اوج و فرودش میشه
و این وابستگی به شرایط خارجی خودش باز یه ویژگیه!
چطور باید به بقیه بگیم
که سلایقشون رو دوست نداریم
و لطفا برای ما "کالا" هدیه نیارند؟!
+اونم وقتی که تصمیم گرفتیم دیگه از این حرفهای غیرالهی به کسی نگیم اصلا! :|
ساعت خواب پسرک رو به وضعیت مطلوب تری رسوندم.
همه ی اثربخشیش هم در زمانهای ماموریت مستر بود.
چون برنامه های زندگی مستر،
مانع از برنامه ریزی برای زندگی بچه هاست.
بالاخره این ماموریت ها باید یه فایده ای برای ما داشته باشه یا نه؟!
:)
+به این میگن تبدیل تهدید به فرصت :)
+البته هنوز جا داره که زودتر بخوابه. یا لااقل یه نیم ساعت و چهل دقیقه ای در طول روز بخوابه.
ولی راضی ام. الحمدلله علی کل حال.
در راستای تصمیمِ دوری از پرحرفی،
فهمیدم که این نفسِ من
اساسی اختیار کلام من رو در دست داره!
باورم نمیشه که این روزها* وقتی موقع گفتنِ جملات دقیق میشم
می بینم که تعداد جملاتی که در طول روز میگم
با این ویژگی که واقعاً "هیچگونه شائبهای از مادّیت و خودخواهی و هواپرستی نداشته باشه"
خیلی کمه!
:|
+خوشحالم که زود به فکر این تصمیم افتادم!
* این روزها ظرفیت روانیم پر شده..
یک قورباغه ی زشت و لزجه
که جلوی راه بقیه ی ماهی ها رو هم گرفته..
باید قورتش داد!+هرکاری میخوام شروع کنم،
میگم بذار پایان نامه تموم بشه، بعد..!
دیشب مستر برگشت.
با یک روسری برای من،
یک توپ برای گل پسر،
و یک موتور برای پسرک.
خوشحالم کرد اما خیلی خسته تر از اون بودم که کلی هیجان به خرج بدم
و عذاب وجدان گرفتم..
مستر یه لباس آبی نفتی داره،
که بهش میگه سبز! :|
به پسرک میگم: این چه رنگیه؟
+ آبی.
_ باورت میشه بابا میگن این سبزه؟! :|
+ O_o
بعد یه کم فکر میکنه میگه:
+ خب این سبزه دیگه!
_ سبزه؟
+ آرهههه. بابا به آبی میگه سبز چون میخواد با زرد قاطیش کنه!
:)
گل پسر دیگه کاملا راست می ایسته.
قبلا دستش رو به مبل یا جایی میگرفت که بتونه قدری به سمتش خم بشه
اما الان به دیوار راست میگیره و بلند میشه.
حسابی خودشو لوس میکنه
برای محبت کردن گردن کج میکنه و با تمام وجود لبخند میزنه
چشماشو جمع میکنه و با محبت نگاه میکنه
و من عاشق اون لحظاتی ام که تو بغلم محکم به من می چسبه
و دستشو کامل میندازه دور گردنم.
و وقتی که باهاش حرف میزنم
و رسما ولو میشه تا همچنان نازش رو بکشم و نوازشش کنم..
بچه ها.. بچه ها...بچه ها...