پسرکم تب کرده شدید!
باید چه کار کنم تو این هوای یخبندان؟!
پاشویه؟
کم کردن لباسها؟
یه قاشق استامینوفن بهش دادم اثری نداشته که فعلا!
:|
+خدایا کمکم کن.
پسرکم تب کرده شدید!
باید چه کار کنم تو این هوای یخبندان؟!
پاشویه؟
کم کردن لباسها؟
یه قاشق استامینوفن بهش دادم اثری نداشته که فعلا!
:|
+خدایا کمکم کن.
پی برده ام که لحنم سرزنش گر است!
با اینکه قصدم این نیست اما لحنم سرزنش کننده ست.
و این خیلی بده.
+جان گری میگه هرگز و هرگز به بچه ها احساس گناه ندین!
ببین چقدر اتاقت شلوغه!
چرا اتاقت رو مرتب نمیکنی؟
چرا این کار رو کردی؟
چند بار گفتم؟
من قبلا هم بهت گفته بودم که...
من از این کار دلخور میشم.
همه ی اینها جملات سرزنشگر هستند!
که به تنهایی در مواقع معمول خیلی استفاده میشن
و آدم اصلا حواسش نیست!
خب نگید اینا رو!
حالا فکر کنین من جملاتم که سرزنشگره هیچ،
لحنم هم سرزنشگر به نظرم میاد!
نمیدونم کِی میشه که حسرت لحظه های مادرانه با بچه ها رو نخورم!
موقع پسرک که کلا بچه بودم!
الان که پر از آرزو برای هردوشون هستم،
وقتی براش وجود نداره!
چرا آخه؟؟!
+خدایا نشه که بگذره و من هی حسرت بخورم؟!
تلاش پسرک برای گول زدن من!
نمیدونم چرا سعی میکنه هی منو گول بزنه
یا به اصطلاح عامیانه دروغ بگه.
+بهش میگم: هروقت کار اشتباهی کردی ،
بگو من انجامش دادم، و الان که فهمیدم که کارم اشتباه بوده، دیگه تکرارش نمیکنم.
اشکالی نداره که اشتباه کنیم. ما همه مون اشتباه میکنیم.
اما بی اثره.
:|
+کسی میدونه مواجهه ی صحیح با این رفتار بچه ها چه مدلیه؟!
بچه ها!
موجوداتی که تا وقتی داری باهاشون بازی میکنی
دوست داشتنی ترین موجودات روی زمینند،
و هیچ بهانه جویی، غر زدن، ناله کردن، و اذیتی ندارن،
اما به محض اینکه لحظه ای بازی رو ترک میکنی
و به ابتدایی ترین نیازهای خودت و زندگیت میرسی،
هیولای بهانه گیر و غر بزن و همیشه شاکیِ درونشون خودشو نشون میده!
+امروز عصر خیلی خوب و موفقیت آمیز نبود، کمتر بازی کردیم و گل پسر مدااااااااااااااااااام غر زد و غر زد و غر زد!
امروز برای اولین بار با بچه ها سه تایی رفتیم پارک.
کالسکه ی دارقوزِ گل پسر رو برداشتم
و دل رو زدم به دریا و بردمشون پارک.
وااااای که چقدر گاهی با کالسکه رفتن سخت تر از بغل کردن بچه ست!
انقدر که امکانات حرکتی برای کالسکه محدوده!
+دو شهروند باشعور هم دیدیم و به فرهنگ شهریمون امیدوار شدیم!
یه عالمه پست میخوام از این روزها بذارم اصصصصصلا وقت نمیشهههه!
شب بخیر!
روزهایی که تمام اوقات بیداریمون رو
یک بننننننننند و بی وقفه
مشغول بازی با بچه ها هستم
احساس میکنم روزی پر از لحظات ارزشمند رو سپری کردم،
و از خودم کاملا راضی ام.
حتی اگر به ساده ترین کارهای زندگیم هم نرسم!
امروز یکی از کارهای همیشه روی روانم رو انجام دادم!
از آتلیه یه نوبت گرفتم!
عصبی شدم.
ظهر نخوابیدنِ پسرک
باعث شد گل پسر مدام رو پام باشه
و به هیچ کارم نرسم!
خیر سرم نوشته بودم جواب کامنت ها رو نمیدم که به کارهام برسم!
الان می بینم به هیچی نرسیدم!!
+چرا هروقت تصمیم میگیری یه کاری بکنی اینطوری میشه؟
+الان خیلی شاکی ام! خیلی!
گاهی پسرک نمیخواد ظهرها بخوابه.
من واقعا بهش حق میدم
اما چاره ای ندارم جز اینکه ازش بخوام
حتی اگر نمیخواد بخوابه
تو اتاقش بمونه و همونجا بازی کنه.
+بیرون که بیاد گل پسر رو بیدار خواهد کرد :(
احساس میکنم زندگیمون شاد نیست!
یا بهتره بگم اونطور که میخوام پر از شادی نیست!
:|
+البته این تعمیمی که به کل زندگیمون میدم احتمالا از عوارض سردرد پیاپی امروزه،
اما خب، اینکه حس نمیکنم واقعا و از ته دل من و مستر آدمهای شادی باشیم یک حس همیشگیه برام!
در آموزش مادر صبوری نیستم!
دلم میخواد بچه سه سوت نکته رو بگیره و دیگه اشتباه نکنه!
که خب شدنی نیست!
:|
+اصلا بیش از بچه ها به من فشار وارد میشه!
امروز پسرک بعد از تکمیل پازلش با کلی ذوق بهم گفت:
مامان بیا ما هم یه نقاشی بکشیم
بعد پازلش کنیم.
:)
+کسی نمیدونه من چه ذوقی کردم از فکری که به ذهنش رسید!
مدتی تو چشمهاش خیره شدم
و بعد شروع کردم به بوسه بارون و قربون صدقه ش رفتن :دی
فک کنم کپ کرد! :))