کاش روزهای تعطیلی هفتگی به جای پنجشنبه و جمعه،
مثلا سه شنبه و جمعه می بود.
اینطوری تجدید قوا خیلی راحت تر میشد.
+البته میدونم اشکالات زیادی هم بر این ایده مترتبه.
کاش روزهای تعطیلی هفتگی به جای پنجشنبه و جمعه،
مثلا سه شنبه و جمعه می بود.
اینطوری تجدید قوا خیلی راحت تر میشد.
+البته میدونم اشکالات زیادی هم بر این ایده مترتبه.
پسرکِ طفلکی من
دیشب خواب بد دیده.
و امشب حاضر نبود بره تو اتاقش بخوابه...
:(
کابینت کاره دوباره ما رو قال گذاشت
و به شدت منو کفری کرد..
+منم انگار فقط منتظر یک بدقولی دیگه بودم
تا یهو منفجر بشم و همه ی بدقولی های تا الانِ آدمها بیاد جلوی چشمم..
نمیدونم مستر کی میخواد دست از اعتماد به آشنایان برداره!
از صبح تا وقتی که مستر بیاد
حدود هشت و نیم، نه ساعت با بچه ها هستم
و واقعا وقتی مستر میرسه
انگار چوب خطم پر شده!!
+امروز مستر برای خرید که رفت
دیگه نمیتونستم بچه ها رو کنترل کنم..
+البته کار مستر هشت، نه ساعته نیست.
یازده ساعتی بیرون از خونه ست اما خب ما دو ساعت اول صبحش رو تا هشت میخوابیم :)
بعضی غذاها رو اصلا پایه نبودم درست کنم.
مثل دیزی، مثل کشمش پلو..
فقط به برکت حضور بچه ها و علاقه ی پسرکه که می پزم
و بعد از دست پخت خودم لذت می برم و می فهمم چقدر خوشمزه ن!
اینطوری میشه که میرن تو لیست غذاهای کثیرالطبخ!
:)
تصمیم گرفته بودیم که دو سه روزی با مامانم و بچه ها برم سفر.
مستر موضعش نامعلومه،
نمیگه نرو! اتفاقا میگه برو!
اما به نظر نمیرسه که از ته دلش راضی باشه.
نمیدونم چه کار کنم..
مستر میگه برو، نهایتش فکر میکنم رفتی ماموریت!
:)
+حقیقت اینه که من هیچ سفری رو به بودن در کنار مستر ترجیح نمیدم!
حتی اگر مستر مدام تلویزیون ببینه و من این گوشه ی خونه به وبلاگم برسم!
گل پسر بلای من این روزها هر از چندی بدون تکیه گاه
روی پاهاش می ایسته
و منتظرررررر نگاهم میکنه تا حسابی تشویقش کنم!
:)
+میدونم که هنر نمیکنه تو هفت روز مونده به یک سالگیش می ایسته!
ولی نگاهش برای من پر از عشقه.. پررررر... :)
امروز حس جدیدی از مادری رو تجربه کردم.
با حوصله ای بی سابقه به پسرک شام دادم
و کلی با هم بازی کردیم.
فکر میکنم برای پسرک هم خاطره ای به یادماندنی شد
چون شعرهایی که میخوندم رو تا موقع خواب میخوند.
:)
+آخه چقدر این خونه خوبه :)
+البته یه دلیلش بی سابقگیش این بود که این بار گل پسر خواب بود فراغ خاطر داشتم.
+خدا به همه دل خوش بده الهی.
از وقتی اومدیم اینجا احساس زندگی تازه دارم.
احساسی مثل احساس نو عروس بودن..
:)
پسرک هندوانه پریده تو گلوش، سرفه میکنه.
میگه: مامان سرما خوردم، مریض شدم.
میگم: سرما نخوردی. خدا نکنه!
میگه: حالا که خدا کرده دیگه!
:))
گاهی که می بینم مستر مشغول حساب و کتاب میشه
و دخل و خرج ها رو حساب کتاب میکنه
حس بدی پیدا میکنم
از اینکه نمیتونم تو اقتصاد خانواده کمکش باشم..
+البته الحمدلله وضعیت ما خوبه و هیچ ضرورتی نداره که کمک حالش باشم،
اما دلم میخواست که باشم!
امروز بارها از اعماق وجودم خدا رو شکر کردم
که رفتن ما به خونه ی پدر مستر
مثل مهمانهاست.
ما از اونجا برمیگردیم به خونه مون،
دور میشیم و میایم اینجا که خونه مونه!!
وای خدای من!
شکرت.
+مطمئنم که هیچکس نمیتونه درک کنه من چی میگم!
پسرک هنوز حروف اول رو به خوبی تلفظ نمیکنه.
دارم زیادی نگران و البته قدری عصبی میشم..
نگران از اینکه نکنه من باهاش کم حرف زدم که اینطور شده...
+راستش من از بعد از ازدواج فوق العاده کم حرف شده م..
البته تو خونه فقط!
تو خونه ترجیح میدم بیشتر سکوت کنم!
و فکر میکنم این مسبب تلفظات غلط پسرک باشه..
:((
برای دومین بار در سه روز گذشته
بچه ها رو تنها گذاشتم!
+پریروز برای اولین بار به مدت 4 دقیقه گذاشتمشون و رفتم خرید!
گل پسر خواب بود و پسرک مشغولِ تی وی.
+امروز هم وقتی برگشتم، دیدم پسرک داره برای خودش کتاب میخونه
و گل پسر همچنان خوابه،
به پسرک وعده ی جایزه دادم :)
پسرهای من از موقع نقل مکان به این خونه،
هر روز زودتر از دیروز بیدار میشن!
الان تایم بیداری به هفت و نیم رسیده!
خدا رحم کنه!
:))
+همینطوری بمونه راضی ام :)