من و پسرک داریم طناب کشی بازی میکنیم،
مستر میره کمک پسرک.
پسرک می بینه خودشون دارن برنده میشن؛
میگه: عه! عه! مامانم!
بعدم میدوه میاد سمت من که کمکم کنه نبازم!
:)
من و پسرک داریم طناب کشی بازی میکنیم،
مستر میره کمک پسرک.
پسرک می بینه خودشون دارن برنده میشن؛
میگه: عه! عه! مامانم!
بعدم میدوه میاد سمت من که کمکم کنه نبازم!
:)
گل پسر عااااااشق پسرکه..
عاشق شاید حتی لفظ گویایی نباشه،
برای صبوری و تحمل گل پسر در برابر حرکات پسرک،
که صدای هر بچه ای رو قطعاً در میاره،
و نگاه های عاشقانه و لبخند ها و قهقهه ها و منتظر او بودن هاش
که من هیچ جای دیگه ای
و بین هیچ دو برادر دیگه ای تا به حال ندیده بودم..
+البته احتمالا بین همه ی بچه هایی که اختلاف سنی کم دارند این اتفاق طبیعی باشه. :)
+لازم نیست بگم که اوج لذت زندگی برای من، تماشای همین صحنه هاست..
پسرک با قیافه ی بسیار مستاصل و محزون:
+ وای وای وای!
- چی شده مامان جان؟
+ موبایلم! موبایلم داره زنگ میزنه.
- خب برو جواب بده.
همچنان با همون چهره:
+ دوستمه.
- خب برو جواب بده..
یهو از جا می پره و پر از شعف میشه و میدوه میره بالا!
موبایلش بالا جا مونده!
:|
+دیگه رسیده به مرحله ی سناریو نویسی! :))
تو چینش ماه های سال
درایت و حکمت عظیمی نهفته ست..
+ازت ممنونم که گاهی تشویقمون میکنی
و گاهی حتی مجبورمون میکنی
که باهات حرف بزنیم..
نمیدونم چرا این روزها
اینقدر از چشمان تو فراری ام..
خدای من..
چی به سر من اومده؟
چی به سرِ دل من اومده،
که هربار اسمت میاد
من گریه میکنم،
که هربار می بینمت
از چشمات فرار میکنم،
تا صحبتی میشه،
من بغض میکنم..
اما این سفره ی دل
پهن شدنی نیست...
هیچ کس نمیتونه با من بنشینه
و از این سفره لقمه برداره..
مهمانی دل من،
همیشه ناتمام باقی خواهد موند،
این روزها
نه تنها هیچکس
بلکه خودم هم حال خودمو نمی فهمم...
+تمام می شوم شبی..
+چرا با تو حرف نمیزنم؟؟!
- اینقدری که من اینجا پیر شدم تو غربت عظمی پیر نمیشدم.
+ بس که دیوونه ای!
:|
+کاش وقتی کسی رو "نمی فهمیم"، سکوت کنیم.
هنوز ضربان قلبم به حالت طبیعی برنگشته،
فشارم افتاده..
کمتر از پنج دقیقه پیش،
صدا و لرزش شدیدی مثل صدای سقوط هواپیما تو منطقه ما شنیده شد...
+خدا رحم کنه..
+البته مستر میگه صدای سقوط هواپیما این مدلی نیست..
و من نمیدونم چی می تونه سقوط کرده باشه جز هواپیما!
:|
+اول فکر کردم زلزله اومده، اما بیشتر به سقوط و انفجار شبیه بود..
+بعداً نوشت: کاشف به عمل اومد که هیچ موضوع خاصی نبوده،
شهرداری برای پروژه شون مشغول خراب کردن یک بخش عظیمی از شهره! :|
به اشک شوق رساندم تو را به این قد و اکنون
به دیگران رسدت میوه ای نهال رسیده...
+تو نیستی که ببینی چه می کشم..
من هرچی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم نشد؛
آخرم یه بخش کوچکی از توصیه های زندگی رو به پسرخاله م ارائه کردم!
:دی
مثلا کسی بره کربلا
به نیت رهبری یه تسبیح بخره
با اون تسبیح، ذکر و صلوات و مناجات بگه
بعد به نیت ایشون بره زیارت،
و تسبیح رو به مضجع های شریفه متبرک کنه
و بعد که میاد برگرده
تو کربلا آقای حدادعادل رو ببینه!
:|
+بعد چه کار کنه مثلا؟
تسبیح رو بده بهشون و بگه به آقا سلام برسونید
و بگید دختری این تسبیح رو برای شما متبرک کرده به امید دعای شما.
مثلا آقای حداد هم بگن باشه بهشون میدم و میگم. :)
+وه چه ره است از دل تو تااااا دلم...